نویسنده : هنگامه - ساعت 21:51 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

 

 
عشق در بعد از ظهر (بیلی وایلدر)

نویسنده : هنگامه - ساعت 21:45 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

 

خارش هفت ساله / کارگردان: بیلی وایلدر / فیلمنامه: بیلی وایلدر - جورج اکسلرود / بازیگران: تام اول، مریلین مونرو / رنگی / محصول امریکا / سال ساخت: 1955

خلاصه :
  ریچارد شرمن (تام ایول) مرد میانسالی است که مثل باقی مردان منهتن زن و بچه‌اش را برای تعطیلات به منطقه ای خوش آب وهوا می‌فرستد. البته سایرمردان این کارخیر در راه خانواده را صرفا به نیت خوشگذرانی درغیاب اهل و عیال انجام می‌دهند اما قهرمان قصه به معنای واقعی کلمه مرد خانواده است یا دست کم اینطور به نظر می‌رسد! هلن (اولین کیز) همسر او به هنگام خداحافظی به ریچارد توصیه‌های اکیدی درباره لب نزدن به سیگار و مشروب به خاطرسفارشات پزشک می‌کند و به طورضمنی درباب دوری از زنان درهر رده سنی هشدار می دهد. اتفاقا از جایی که ریچارد به خانه پا می‌گذارد تمام وسوسه‌های زمین به سراغش می‌آید و او باید یک تنه ازپسشان برآید...

مقدمه :
  "خارش هفت ساله" در فاصله میان دو شاهکار کمدی رمانتیک دهه 1950 بیلی وایلدر یعنی "سابرینا - 1954" و "عشق در بعد از ظهر-1957" فیلمی چندان باشکوه نیست. برگردان شتابزده نمایشنامه اکسلرود به فیلم‌نامه در تک‌تک سکانس‌های فیلم مشهود است و نیز این که خود او در مصاحبه‌ای درباره آثارش این فیلم را از جمله فیلم‌هایش می‌دانست که خود دوستش نداشت. با تمام این‌ها آنچه انگیزه نگارنده از نوشتن درباره این فیلم است توجه به این مساله می‌باشد که فیلم به طرز نمونه‌ای عصاره تمام فاکت‌های فرهنگ دهه 1950 امریکایی را در بطن خود دارد و از این حیث شاید کاملا استثنایی به نظر آید.

فرهنگ دهه 1950:  دیالکتیک طغیان میل و اخلاق
  "فردریک جیمسون" در فصل نهم کتاب مشهورش درباره سینما، مشخصات و فاکت‌های فرهنگی دهه 1950را این گونه خلاصه می‌کند: عصر رئیس جمهور آیزنهاور، خیابان‌های اصلی امریکا، دنیای همسایه‌ها، فروشگاه‌های زنجیره‌ای، برنامه‌های محبوب تلویزیونی، رابطه پنهانی با همسایه بغلی و مریلین مونرو  و....(1).
  پس از مسائل مربوط به جنگ جهانی دوم و کابوس‌های ایدئولوژیک و غیرایدئولوژیک درباره خطر چشم بادامی‌ها و نازی‌ها دهه پنجاه را می‌توان دهه "سرخوشی" در فرهنگ امریکایی نامید. بارقه‌های شکوهمند اقتصادی پس از سال‌های دوره رکود اقتصادی(دهه 30) و جنگ(دهه 40) و چشیدن اولین تاثیرات اقتصاد خصوصی‌سازی شده و بازار آزاد و متعاقب آن تاثیرات مصرف‌گرایی فرهنگی و مد و... موجب شدند تا جامعه امریکا با لذت‌ها و سرخوشی‌های تازه‌ای رو به رو شود که البته به همراه خود چالش‌های فرهنگی خاص خود را نیز داشت. این مسائل به همراه تقدس رؤیای امریکایی در این دهه یعنی خانواده‌ای گرم و اخلاق‌گرا را می‌توان به عنوان کلید - واژه‌هایی برای فهم فرهنگ غالب این دهه در نظر گرفت. یکی از بحران‌هایی که این رؤیا را در این سال‌ها تهدید می‌کرد حضور زیاد زنان در محیط کار خارج از خانه بود. در طول سال‌های جنگ به علت حضور مردان در میدان‌های جنگ، زنان بسیاری جذب محیط کار شده بودند. با بازگشت مردان می‌بایست فرهنگ از طریق پروپاگانداهای خود زنان را مجددا به محیط خانواده بازگرداند به همین دلیل بود که فیلم‌ها، روزنامه‌ها و تلویزیون بار دیگر شروع به ستایش نقش زن - مادر نمودند و محیط کار را برای زنان موجب فروپاشی بنیان‌های خانواده جلوه می‌دادند. از یک سو "صنعت فرهنگ‌سازی" - به تعبیر آدورنو و هورکهایمر- سعی در تسریع فرایند هژمونیک شبیه سازی فرهنگ بود و از سویی دیگر این شبیه سازی توده‌ای فرهنگی موجبات آسیب پذیری مرد دهه پنجاه می‌شد زیرا رشد فرهنگ کار مشترک (Calture Corporate) به عنوان شغلی که اقتصاد خانواده را تضمین کرد در آن روی سکه خود حاوی مولفه‌هایی بود که در آن تصویر مرد تحت سیطره قدرت نامرئی کار بوروکراتیک و نظارت کارفرماهای حقوقی قرار می‌گرفت که به نوعی عامل اختگی نمادین و از بین برنده آزادی بود. به تعبیر لاکانی، دو رکن خانواده اجبارا گرم و اخلاق گرا و کار منظم شهروند منضبط، دو جلوه تجسم دیگری بزرگ (نظام نمادین اجتماع) در این دهه بودند. کتاب "زوال مرد امریکایی" (The Decline Of The American Male) که در سال 1958 منتشر می‌شود بیانگر این هراس‌ها و اضطرابات درون فرهنگی است. این کتاب ادعا می‌کند که زنان با تحت کنترل در آوردن مردان در انتخاب شغل و فرهنگ مصرفی و ...به وسیله کنترل جنسی‌، از مرد سفید پوست پر قدرت امریکایی چیزی جز مردی توخالی، ترسو، بدون فردیت و اراده و بیمار روانی بر جا نگذاشته اند (مقایسه قهرمان وسترن‌های دهه‌های قبلی با شخصیت‌های فیلم‌هایی مثل سرگیجه هیچکاک 1958، گویاست). در این میان خود رسانه‌ها نیز واجد تاثیراتی دو گانه می‌شوند، یعنی در این دیالکتیک طغیان و آزادی و اخلاق، از سویی ستایشگر آرمان خانواده هستند و از سویی دیگر با ارائه تصاویری از فتیشیزم بدن زنانه و ارائه تصاویری از بدن زنانه به عنوان فانتزی‌های مردانه - خود پدیده مریلین مونرو گویاترین نمونه است -  ایفاگر نقش اصلی در این فروپاشی روانی مرد امریکایی بودند.

فیلم:
  با این مقدمه نسبتا طولانی اما لازم، حال می‌توان دریافت که چرا "خارش هفت ساله" تصویرگر فرهنگی جامعه دهه پنجاه و دغدغه‌های آن است. نخستین سکانس فیلم که در یک گذشته تاریخی سرخپوستانی را نشان می‌دهد که همگی به دنبال زن زیبایی به راه می‌افتند و متعاقب آن شبیه سازی آن در فرودگاهی در منهتن نیویورک در اواسط دهه 50، وقتی در میانه‌های فیلم با یکی از گفته‌های قهرمان فیلم که "ما وحشی‌هایی زیر این لایه نازک تمدن هستیم" یادآور مفاهیم فرویدی در مورد سرکوب اولیه و اختگی نمادین که عنصر برسازنده فرهنگ است و نیز گفتار تلخ "والتر بنیامین" می‌باشد که مسیر تاریخ نه حرکت از بربریت به تمدن که از تیر و کمان به بمب‌های مگاترونی می‌داند. در همان سکانس دوم که سکانس فرودگاه است تصویر خانواده آرمانی امریکایی نشان داده می‌شود. نوع لباس پوشیدن رسمی ریچارد و همسرش هلن دورنمایی از یک خانواده خرده بورژوایی معمولی می‌دهد. در همین سکانس است که به هنگام خداحافظی، ریچارد موفق نمی شود که "پارو"ی پسرش را به او بدهد و پاروی پسرک جا می‌ماند (پارو به عنوان یک موتیف، شی‌ء با اهمیتی در طول فیلم می‌شود). پس از رفتن خانواده ریچارد به یاد قول هایی می‌افتد که به همسر و پزشکانش در مورد ترک سیگار و مشروب و ...داده است. نمود دیگری از گفتار لاکانی، میل همواره میل دیگری است. اگر به تمام این‌ها نظم و مقررات حضور او در محیط کار و اجرای تعهدات شغلی‌اش را نیز اضافه کنیم موقعیت ریچارد و تنگنای ناشی از حضور دیگری در برابر میل او آشکار می‌شود. سکانس بعدی که ورود خسته و ناتوان او را به خانه - با استعاره لیز خوردن روی چرخ اسکیت - نشان می‌دهد. اینجاست که عنصر بر هم زننده نظم افسرده زندگی ریچارد خود را نشان می دهد. تصویر معروف زن افسونگر یا فم فاتال (les femme fatal) - بنا به الگوی فیلم‌های نوآر- که به هیات مریلین مونرو خود را نشان می‌دهد. اما در ادامه معلوم می‌شود که این زن افسونگر جز زیبایی افسون کننده، دیگر مشخصات فم فاتال مثل فریب دهندگی، سنگدلی، واجدیت رانه مرگ (Death Drive) و... را ندارد و در واقع آن‌ها را با شیرینی و سادگی تعویض کرده است.
  سکانس طولانی‌ای که در آن ریچارد روی صندلی در ایوان نشسته و در رویای خود تجربیات جنسی خود که در واقع زاییده توهمات او هستند را برای تصویر خیالی هلن تعریف می‌کند بسیار کلیدی است. از یک سو عقده‌ها و میل‌های سرکوب شده‌اش و از سویی تلاش او برای اثبات جذبه‌های جنسیتی مردانه خود را در برابر همسرش را نشان می‌دهد. در حقیقت توهمات او که واجد حقیقت امیال سرکوب شده‌اش هستند ناشی از ترس و اضطراب او به علت بحران میانسالی و عدم قدرت جذابیت مردانه او می‌باشند. هم چنین نکته‌ای که در مقدمه راجع به حضور زنان در محیط کار و تاثیر این قضیه بر روان مردانه، در مراودات او با همکاران زن اداره‌اش و تصویری که از این زن‌ها ارائه می‌شود قابل توجه است.

  مریلین مونرو تصویر معشوق آرمانی ریچارد به شمار می‌آید که از قضا به آسانی قابل دسترسی است. اما این خود ریچارد است که میان دو مساله میل / اخلاق - به معنای واقعی کلمه - گیر کرده است. آشکارا میل برقرای رابطه با دختر به مثابه عنصر بر هم زننده نظام نمادین را دارد اما از سویی دیگر دیگریِ بزرگ همواره در هیات همسرش در ماجرا حضور دارد. وایلدر این مساله را به زیبایی در قالب یکی از المان‌های فرمال فیلم نشان داده است. بر خلاف قاعده مرسوم دیزالو که در آن تصویر جدید بر روی تصویر قدیم شکل می‌گیرد در این فیلم تمام دیزالوها با یک حرکت پن ترکیب شده‌اند. در حقیقت تصویر جدید در امتداد نگاه ریچارد به سوی دیگر به روی تصویر قدیم دیزالو می‌شود. نکته فرمال دیگر دیالوگ‌های بسیاری است که درباره گرمای تابستان منهتن بین دختر و ریچارد رد و بدل می‌شود و در واقع یکی از دلایلی است که به خاطر آن دختر بودن در آپارتمان مرد را ترجیح می‌دهد. به شکل زیبایی گرمای هوا هم عنصر سازنده روایت است -همسر و فرزند ریچارد به علت گرما به مسافرت رفته‌اند-، هم در ورود دختر به آپارتمان مرد نقش دارند (دیالوگ‌های بسیاری راجع به دستگاه تهویه هوا، کولر، گذاشتن لباس‌ها در یخچال و... ) و دیگر اینکه مفهوم گرما و داغی ایجاد رابطه جسمی (بادی هیت) به شکل فرمال اتمسفر فیلم را مورد احاطه قرار می‌دهد.

تصویر ایستادن مریلین مونرو با لباس سفید بر روی دریچه تهویه در خیابان بدل به شمایلی ماندگار در حافظه عامه فرهنگ امریکایی می‌شود.  گیر کردن ریچارد در این برزخ و متعاقب آن پریدن شست دست او، مقدمه طعنه زدن فیلم به مفهوم روانکاوی به عنوان یکی از ژست‌های روشنفکرانه این دهه است. سکانس ملاقات او با یک استاد روانکاوی که نهایتا توصیه‌اش به ریچارد این است که به جای صندلی پیانو باید مکان وسیع‌تری را برای عشق بازی انتخاب کرد! و یا اینکه به قتل به عنوان گزینه آخر باید فکر کرد کنایه‌ به یکی از دیگر دغدغه‌های روشنفکری این دهه است. نهایتا سکانس پایانی فیلم که در آن دختر به او می‌قبولاند که به عنوان مردی سر به زیر و کمی خجالتی نیز می‌تواند برای زنان واجد جذابیت باشد برگرداننده آن حس ترسی است که ریچارد نسبت به خود داشت و از این سو در مقابل سکانس توهمات او در برابر تصویر خیالی همسرش قرار می‌گیرد. احساسی که با بازگشت اعتماد به نفس به او و نوعی بلوغ ادیپی همراه است و نیز اینکه سرانجام "پارو" به عنوان وسیله‌ای که عبور از مقطعی مثل دریا یا رود - که امکان غرق شدن نیز وجود دارد- را مقدر می‌کند برای ریچارد بهانه‌ای است تا با تعطیلات به سمت خانواده‌اش بازگردد.

نکته آخر:
  حضور مریلین مونرو آشکارا بار بسیاری را با خود و از دنیای بیرون به جهان فیلم می‌آورد. اسطوره جذابیت جنسی امریکایی‌های دهه 50 که مرگ تراژیکش پایان افسانه‌های بسیاری بود. فیلم را بدون حضور مونرو نمی‌توان تصور کرد. تصویر ایستادن مریلین مونرو با لباس سفید بر روی دریچه تهویه در خیابان بدل به شمایلی ماندگار در حافظه عامه فرهنگ امریکایی می‌شود.

نویسنده : هنگامه - ساعت 21:42 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,


نگاهی به فیلم «ایرما خوشگله»-«Irma la Douce»

کارگردان: بیلی وایلدر
تهیه کننده: بیلی وایلدر، الکساندر ترانر، آی ال دایموند، ادوارد ال پرسون
نویسنده: بیلی وایلدر، آی ال دایموند، الکساندر برفورت
بازیگران: جک لمون، شرلی مک لین، لیو ژاکوبی، بروس یارنل، هرشل برناردی
مدیر فیلمبرداری: جوزف لاشه
تدوین: دانیل ماندل
موسیقی: آندره پره وین
رنگی، 147 دقیقه، محصول کمپانی مترو گلدن مایر، ساخت 1960








 

"بیلی وایلدر" یکی از استادان مسلم سینما که آثارش بهترین معرف برای او و جهان بینی منحصر به فردش هستند. فیلمساز مولفی که به رغم طنازی و لحن توام با شوخ طبعی در فیلم هایش، نگاهی تلخ، و بدبینانه نسبت به هستی دارد. در کارنامه پربار فیلمسازی خویش آثاری همچون «غرامت مضاعف -1944»، «تعطیلی از دست رفته- 1945»، «ماجرای خارجی –1947»، «والس اپراتور –1948»، «سانست بلوار –1950»، «بازداشتگاه شماره 17 –1953»، «سابرینا –1954»، «خارش هفت ساله –1956»، «بعضی ها داغشو دوست دارن –1959»، «آپارتمان –1961»، «ایرما خوشگله –1960»، «یک دو سه - 1962»، «شیرینی شانس –1966»، «زندگی خصوصی شرلوک هولمز –1970»، «آوانتی –1972» و... را دارد که وی را شایسته دقت و توجه می نماید.

«ایرما خوشگله» را می توان سومین فیلم کمدی موفق و جذاب این فیلمساز در طول دوران کاری اش دانست. وایلدر این تئوری معروف که «از بدترین و پیش پا افتاده ترین طرح ها و قصه ها هم می توان فیلم خوبی ساخت» را با این فیلم به اثبات می رساند.

در ابتدای فیلم هنگامی که راوی درباره پاریس صحبت می کند آن را به دو منطقه بالا نشنین و پایین نشین تقسیم می نماید. در همین منطقه پایین نشین و فرودست است که تمام حوادث رخ می هد. کافه، هتل، بازار کار کارگران و مراکز فحشا در همین منطقه تعبیه شده است. فیلمساز با این تمهید ما را به لوکیشن اصلی وقایع پرتاب می کند، لوکیشنی که گویی زیر ذره بین قرار گرفته و از سایر مناطق حتی بازار کار نیز به نوعی جدا شده است. سوال اساسی فیلم در همین مورد عنوان می شود. چرا بایستی «زندگی» را در طبقه فرودست جامعه جستجو کرد؟ وایلدر با نمایش منطق بالادست شهر در ساعات ابتدایی روز آنها را به نوعی خاموشی و جدایی از ناحیه پایین دست شهر محکوم می کند و تمرکز خود را بر این ناحیه به خصوص متمرکز می نماید.

ناحیه ای که انتظار هر پدیده ای را می توان در آن داشت. از قتل و جنایت تا باج گیری. جهان مخلوق فیلم که در کافه، هتل، بازار کار و خانه ایرما می گذرد در مناسبات قدرت و اقتصاد دچار دگرگونی است . زنان وظیفه امار معاش مردان را بر عهده دارند و مردان به باج گیرانی بیهوده بدل شده اند. جالب آنجا است که خود زنها از این امر اظهار رضایت می کنند و در مقابل «باج بگیران الاف الکی خوش» حرفی از نارضایتی به زبان نمی آورند. هنگامی که ایرما توسط یکی از همین باج بگیران مورد آزار و اذیت قرار می گیر با حالتی مستاصل که حتی می توان گفت نوعی رضایت مندی در آن دیده می شود، تمام پولی را که از ارتباط نامشروع با مردان بدست آورده در اختیار او قرار می دهد.

یکی از نکات برجسته فیلم در بازسازی فضایی آمریکایی در پاریس دهه 1960 است. به این معنا که بسیاری از درون مایه های مورد علاقه سینمای آمریکا را می توان در این فیلم مشاهده کرد که هرگز در نسخه فرانسوی آن دیده نمی شد(فراموش نکنیم کمپانی سازنده فیلم، مترو گلدن مایر است).

یکی از این درونمایه ها نقش زن و ارتباط آن با دنیای بیرون است. از آنجا که سینمای سینمای آمریکا و اساسأ فرهنگ آمریکایی، فرهنگی مرد سالار است این نکته بیش از همه مرد توجه قرار می گیرد. در زمینه اقتصادی به یمن جنگ جهانی دوم زنان به تعداد انبوه وارد بازار کار شدند تا به امر جنگ یاری رسانند و در بسیاری از موارد از طریق گرفتن جای «مردان» شان به این مهم نائل آمردند. هنگامی که سربازان آمریکایی از جنگ جهانی دوم به خانه و کاشانه خود باز گشتند با دنیایی متفاوت روبرو شدند. زنان آنها که تا دیروز در قلمرو خود یعنی اندرونی ها حضور داشتند امروزه به بازارهای کار آمده و جای مردان خود را گرفته بودند. آنها به لحاظ مالی تلاش داشتند تا استقلال خویش را حفظ کرده و در این راه می توان گفت بسیار موفق عمل کردند. بنابراین زنها و حضور فیزیکی آنها در محیطی که ذاتأ به مرد و قانون مردسالار اختصاص داشت به نوعی تهدید برای این قشر جامعه محسوب می شد. بنابراین سینما و بویژه فیلم نوار به چالش با زن برخواستند که با استقلال جنسی خود شریک جرم در ناپایدار شدن جهانی بود که قهرمان مرد خود را در آن می یافت.

بنابراین سینمای آمریکا در دهه 50- 1940 زبان حال نگرانی های مرد از استقلال اقتصادی و جنسی زن و ترس از جایگاه خود در جامعه ای است که در بازگشت از جنگ ناگهان با آن مواجه شده است. نگرانی هایی که تا چند دهه بعد نیز ادامه یافت. در یک نگاه کلی به سینمای آمریکا در دهه 1950 می بینیم که این سینما وظیفه دار آن است که «ارزش زندگی خانوادگی» را مجددا نمایان کند. نه تنها برای اینکه مردان بتوانند دوباره سر کارهایشان بازگردند بلکه هویت ملی آمریکا بعد از جنگ چنان در مضیقه بود که به سختی می توانست دوباره عرض اندام کند.

این اشارات در مورد فیلم نوار غالبا کاربرد دارد اما چرا این توضیحات را در تحلیل فیلمی همچون «ایرما خوشگله» بکار بردم از آن جهت بود که بیلی وایلدر تا پیش از ساختن این فیلم، دو شاهکار نوار به نام های «غرامت مضاعف» و  «سانست بلوار» در کارنامه خود برجا گذاشته بود.

بنابراین هنگامی که با فیلمی مانند «ایرما...» که به ظاهر در غالب کمدی می گنجد مواجه می شویم می توانیم نشانه هایی از جنس سینمای نوار را در شناسایی کنیم. خصوصأ دیدگاه فیلم نسبت به زن و جایگاه او در جامعه.

شاید بتوان با این توصیف، آسوده تر به تحلیل فیلم پرداخت. ایرما زنی به ظاهر بدکاره است که در یکی از محلات پایین دست پاریس زندگی می کند. همانطور که در بالا اشاره شد جهان خلق شده در فیلم از پایه و اساس وارونه است و دلیل اصلی این امر همانا حضور زن در محیطی خارج از قلمرو پیشین خود می باشد. آنچه در اینجا خودنمایی می کند حضور مردان در فضای داخلی کافه است. آنها به ندرت از کافه خارج می شوند و در مقابل، زنان کمتر در محیط داخلی کافه به چشم می خورند. کافه در حقیقت انعکاسی از محیط خانه برای آدمها است و در همین محیط کوچک که پایه اساسی اجتماع مورد نظر فیلمساز را دارد جای افراد به لحاظ جنسیتی کاملأ عوض شده است.

هنگامی ایرما که با جمله نستور مبنی بر کار کردن در «بازار کار» مواجه می شود با گریه او را سرزنش می کند که: تو می خواهی من جلوی دخترای دیگه سرافکنده بشم؟ چرا من و تحقیر می کنی؟ من می خوام تو بهترین لباس ها رو بپوشی و... برای همین از این به بعد بیشتر کار می کنم تا تو بین مردهای دیگه خجالت نکشی.» یا در جای دیگر عنوان می کند: می خوام برات یکی از اون ماشین های خوشگل رو بخرم.» ایرما، نستور را مطابق آنچه می خواهد و در حقیقت از آن لذت می برد مهیا می کند. او را مانند دیگر باج گیران محله لباس می پوشاند و با رضایت کامل پول های خود را در اختیار او قرار می دهد.  

نستور و به عبارت بهتر دیگر مردان حاضر در کافه، قدرت احلیلی خود را از دست داده و به نوعی همسانی با زنان رسیده اند. در مقابل، زنان نیز در فرایند «چشم چرانی» و «نگاه خیره» مرد که حاصل آن «بت سازی» است از فرم زنانه خود خارج شده و برای جامعه مرد سالار که در آستانه اخته شدن قرار گرفته خطری ندارد به همین علت براحتی و بدون کوچکترین مقاومتی در اختیار مردان قرار می گیرند. آن هم نه مردان داخل کافه بلکه کسانی که خارج از کافه آمد و شد می کنند. سیگار کشیدن ایرما که مانند باج گیران داخل کافه است نشانه ای از تغییر هویت زنانه اوست. 

اما آنچه در اینجا از اهمیت بالاتری برخوردار است «هویت» مردانه و به طبع آن جنسیت او است که اکنون در معرض تهدید قرار گرفته چرا که او خود را در سایه زن پنهان کرده و بدین ترتیب به سمت «زنینه شدن» گام بر می دارد و با این اتفاق جهانی دگرگون را باعث می شود. البته نمی توان براحتی از کنار نقش «زن» گذشت. او نیز با توجه به آنچه فروید، بت سازی و چشم چرانی می نامد هویت خود را رنگ باخته می بیند اما این نگاه - در مقایسه با هویت مردانه جایی ندارد - در سینمای آمریکا و به خصوص در فیلم نوار، نگاهی غالب و ایدئولوژی مسلط است.

بدین ترتیب وایلدر از این منظر، ساختاری شبیه فیلم نوار خلق می کند که در آن جایگاه و هویت مرد، توسط زن احلیلی در معرض خطر قرار می گیرد. زنی که خود در اثر فرایند بت سازی از فرم زنانه اش خارج شده و در نظر قهرمان مرد هویت خویش را به عنوان یک زن از دست داده است به همین علت قهرمان با او رابطه نزدیکی برقرار می کند.

در «ایرما خوشگله» نیز این موضوع تکرار می شود اما با این تفاوت که ایرما هیچ گاه نقش فام فتال فیلم نوار را برای نستور بازی نمی کند. بلکه براحتی خود را در اختیار او قرار می دهد. زن فیلم نوار توسط قهرمان مرد برای انکار تفاوت جنسیتی از سوی او، به ابژه تفتیش مرد بدل می شود تا برای او به شیء بی خطر بدل گردد. در حالی که در اینجا نستور تلاش می کند او را به اصل و هویت واقعی خود یعنی آنچه در سینمای کلاسیک از شخصیت زن خوانش می شود بازگرداند. به واقع نقطه اشتراک «ایرما ...» و فیلم های نوار در موضوعی به نام «از دست دادن هویت» است.


 در چنین شرایطی نستور پلیس قانونمدار سابق که اکنون توسط نیروی قانون طرد شده است به همان مکانی باز می گردد که «زندگی» در جریان است. او ابتدا به عنوان نماینده قانون وارد عمل می شود اما از آنجا که رکن اصلی جامعه یعنی قانون، خود از سلامت رفتاری برخوردار نیست و از همین مراکز فحشا و قمارخانه ها تغذیه می کند، با نستور برخورد کرده و وی را از نیروی پلیس اخراج می نماید.

«تقدیر» که یکی دیگر از ارکان مهم این فیلم محسوب می شود نستور را به همان خیابانی که صبح، طبق وظیفه زن های بدکاره را از آنجا جمع کرده و به اداره پلیس تحویل داده بود باز می گرداند. او به تدریج در قاموس یک «مصلح اجتماعی» ظاهر می شود که هرگز نتوانست هنگامی که در خدمت قانون بود آن را به سرانجام برساند.

در حقیقت می توان گفت «ایرما خوشگله» داستان تحول مردی با نام نستور است که از یک افسر پلیس ساده لوح به یک ناجی و مصلح اجتماعی بدل می شود. او در ابتدا تلاش می کند تا به دختر مورد علاقه اش، ایرما معنی عشق را بفهماند. بدین ترتیب الگوی گسترش پیرنگ الگوی «تغییر» است و در این راستا هم خود نستور و هم ایرما این تحول را با هم پشت سر می گذارند. تفاوت ایرما نسبت به سایر زن های درون فیلم، این است که او تا حدودی معنی تهعد و عشق را در می یابد و همین امر است که او را سزاوار تغییر می کند. او هنگامی که از گذشته خود برای نستور تعریف می کند می گوید: هر کسی به یک نفر احتایج دارد. آدمی بایستی به یک نفر تعلق داشته باشد حتی اگر گه گداری به او لگد بزند.» در واقع آنچه باعث شده است که ایرما نتواند این خصوصیت بالقوه را در خود قویت کند همانا معضل بزرگ طبقه اجتماعی ایرما یعنی فقر است که اجازه زندگی سالم و تشکیل خانواده را از او گرفته است. البته در جایی اشاره می کند که مادرش هم قبلأ در این «حرفه» بوده است.

در سکانس پایانی فیلم نستور در حالی که بازوان ایرما را گرفته به او می گوید: اولین بار که تو را دیدم دختر ولگردی بودی اما حالا صاحب فرزندی و مادر شدی» این تغییر موقعیت و تشکیل خانواده مهمترین نقطه عطف داستان است و یکی از همان درون مایه های مورد علاقه سینمای آمریکا. نستور نخستین باری که پا به منزل ایرما می گذارد با استفاده از روزنامه پنجره ها را می پوشاند تا برای خود و ایرما «حریم خصوصی» بسازد. این اولین تلاش او برای تغییر در زندگی ایرما است.

و اما نستور. او از همان ابتدایی که در داستان متولد می شود با دیگران متفاوت است. هنگامی که در خدمت پلیس است با افسران هم رده خود تفاوت دارد و بر خلاف آنها قانون را رعایت می کند. این مهمترین خصیصه نستور است که در طول فیلم تکرار می شود. هنگامی هم که به اجتماع ناهمگون کافه وارد می شود و از سوی مرد صاحب کافه –سبیل –تشویق به ادامه رفتار دیگر باج گیران می شود، با درخواست او به شدت مخالفت می کند. به این ترتیب وایلدر آدم هایی را در این جماعت سرخوش و درگیر زندگی روزمره انتخاب می کند که نشانه ها و استعداد تحول را در خود دارند.

نستور هنگامی که با بدن عریان ایرما مواجه می شود با عجله سرش را بر می گرداند و از «نگاه خیره» به او پرهیز می کند. نستور با این عمل نشان می دهد نه تنها برای نابود کردن بیشتر هویت ایرما به اینجا نیامده است بلکه هویت از دست رفته او به عنوان یک زن را به او بر می گرداند. اما نکته که که در این میان حائز اهمیت است تلاش نستور برای بازگرداندن ایرما به زندگی واقعی است. به عبارت دیگر مانند بسیاری از فیلم های برجسته سینمای آمریکا باز هم این قهرمان مرد است که زندگی یک زن را از سقوط حتمی نجات می دهد و به او چهره انسانی(مادر) می بخشد.

نستور در این راه حتی حاضر می شود از هویت خود چشم پوشی کرده و در قالب یک لرد انگلیسی با ایرما نشست و برخواست کند و اجازه ندهد تا او به خاطر «پول» با مردان غریبه هم بستر شود. در ادامه به زندان می افتد اما از زندان فرار کرده تا خود را به ایرما برساند و هنگامی موفق می شود به ایرما پیشنهاد ازدواج دهد که «خود» مجازی و جعلی اش یعنی لرد ایکس –اشاره به نا آشنا بودن این بخش از وجود نستور –را کنار بگذارد. اگر چه او برای نجات ایرما این نقاب را به چهره زده بود اما همانطور که گفته شد اهمیت «هویت مردانه» به مراتب بیشتر و با ارزش تر از «هویت زنانه» است. لرد ایکس به تدریج نستور را از اذهان دور کرده و او را در سایه قرار داده بود. هنگامی که نستور در قاموس لرد ایکس با ایرما معاشقه می کند و می تواند هویت جنسی و قدرت احلیلی خود را که تا این زمان در پی اثبات آن بود، بارور کند، آن وجه تاریک خود یعنی هویت «زنینه شده» اش را که در اثر قرار گرفتن در دنیای وارونه کافه به آن بدل شده بود کنار می گذارد و با اعتماد به نفس فراوان از زندگی مشترک با ایرما سخن می گوید.

زندگی مشترک ایرما و نستور هنگامی آغاز می شود که تفاوت جنسیتی و هویتی آن دو مرز مشخصی به خود می گیرد و ایرما به قلمرو اصلی خود یعنی خانه باز می گردد. شاید بتوان از این منظر وایلدر را فیلمسازی محافظه کار و در خدمت نظام مردسالارانه سینمای آمریکا و به طبع آن فرهنگ آمریکایی دانست. آنچه تا پیش از این درباره فیلم نوار و قواعد آن بحث شد نیز مصداق این نکته است. زن (فام فتال) در فیلم نوار سرانجام یا تسلیم نظام مرد سالار می شود یا در راه استقلال جنسی خویش جانش را از دست می دهد. با توجه به آنکه «ایرما...» فیلمی در گونه کمدی (کمدی سیاه) قرار دارد بنابراین راه حل دوم بعید به نظر می رسد و از آنجا که او در طول فیلم خود را بدون هیچ گونه نگرانی، مطیع و فرمانبردار قانون مردسالار ترسیم کرده بود این تغییر و جابجایی چندان دور از ذهن نمی رسید.

تم قهرمان پراگماتیست آمریکایی در این فیلم نیز به وضوح دیده می شود. نستور مردی نیست که بی کار بشیند و مانند دیگر باج گیران چشمش را روی مسائل ببیند و از درآمد بدون دردسری که نصیبش می شود لذت ببرد این خصوصیت در سینمای هالیوود به کرات مورد نکوهش قرار گرفته و مذمت شده است. جان وین، پدرو آرمنداریز و هری کی ری جونیور در فیلم «سه پدر خوانده - 1948» ساخته جان فورد، کاکتوسی را می برند و از به بدست آمده آن به زنی در حال زایمان کمک می کند. در «راننده تاکسی» رابرت دونیرو سازو کار حساب شده ای برای خود ترتیب داده تا هفت تیرش را در آستین پنهان کند و بتواند در موقع لزوم با سرعت آن را بیرون آورد.

آمریکایی هایی که روی پرده سینما می بینیم هرگز دلسرد و مآیوس نمی شوند و در هر حال به مدد روحیه عمل گرایی خود چاره ای برای حل مشکلاتشان می یابند. قهرمان هالیوودی بیشتر مردی اهل عمل است تا تفکر. جودان بیکر در فیلم «سربلند - 1973» ساخته فیل کارلسون می گوید: من از تکان نخودن متنفرم» در اینجا نیز نستور از همین قاعده پیروی می کند و با تغییر چهره خود و تبدیل شدن به لرد ایکس –هر بار با پرداخت 500 فرانک –به ایرما اجازه نمی دهد تا با مردان غریبه معاشقه کند. او حتی برای تأمین پول مورد نیاز لرد ایکس شب ها دور از چشم ایرما تا صبح کار می کند تا بتواند مبلغ 500 فرانک هفتگی را برای ایرما مهیا نماید. به همین منظور هنگامی که مرد کافه دار –سبیل –به او می گوید: داری خودت را از بین می بری، نستور جواب می دهد: اشکالی نداره فقط می خوام اون و جمع و جور کنم.

از آنجا که فیلم الگوی سینمای کلاسیک را دارا است بنابراین آنچه در فیلم بیشتر خودنمایی می کند همانا وجه تماتیک اثر است و کمتر سبک یا فرم بصری فیلم خود را در مقابل تماشگر عیان می نماید. شخصیت ها غالبأ با نماهای لانگ و مدیوم قاب بندی شده و کمتر از نماهای کلوز استفاده گردیده است. چرا که از فشار و تنش موجود در آثار تراژیک در اینجا خبری نیست و قرار است بیننده با فراغ بال بیشتری با اثر همراه شود. کمدی بودن فیلم نیز سبب شده تا تلخی ها و گزندگی آن آزار دهد نباشد. ما مراکز فحشا، زنان بدکاره، فقر، بی کاری و ... را می بینیم اما نسبت به آنها کمتر حساس شده و متآثر می شویم.

با تماشای مجدد این فیلم به یاد اثر تحسین شده ویتوریو دسیکا «دزد دوچرخه» افتادم –البته این دو فیلم از بسیاری جهات با یکدیگر متفاوتند –«ایرما خوشگله» و «دزد دو چرخه» هر دو مراکز فحشا را به تصویر می کشند(یکی در غالب کمدی و دیگری در غالب نئورئالیست)، تا تماشاگران از خود بپرسند آیا اخلاق زاده ارزش افزوده نیست؟ آیا جز این نیست که میان فقر و فحشا رابطه مستقیمی برقرار است؟ آیا این پرسش ها ما را به این نتیجه تلخ نمی ساند که اصولأ اخلاق پدیده ای بورژوایی است؟ 


نویسنده : هنگامه - ساعت 21:38 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

محصول 1954 آمریکا . سیاه و سفید . 113 دقیقه

کارگردان: "بیلی وایلدر" ,   بازیگران: همفری بوگارت. آدری هپبورن. ویلیام هولدن. والتر همپدن. جان ویلیامز برداشت اول: یک فیلم کمدی رمانتیک فوق العاده از استاد بزرگ سینما بیلی "وایلدر". هرچند که این فیلم در مقایسه با فیلمهای بزرگ وایلدر گمنام تر است اما در جای خودش و در مقایسه با دیگر فیلمهای این ژانر اهمیت و ارزشی فراوان دارد.

سیناپس: در یکی از شهرک های اطراف نیویورک و در خانه بزرگ و مجلل "هنری لارابی" جشنی به مناسبت هفتادمین سالگرد تولد او برپاست. "هنری لارابی" صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای تجاری در نیویورک و یکی از ثروتمندترین آدمهای نیویورک به شمار می رود. او دو پسر دارد: "لاینس لارابی"(همفری بوگارت) که یک تاجر تحصیل کرده، دقیق و موفق است و رسما تمام کارهای تجاری شرکت را با دقت خاصی انجام می دهد. این در حالی است که "دیوید لارابی"(ویلیام هولدن) برادر کوچکتر بیشتر وقت خود را با دخترهای زیبای شهر سپری می کند. "دیوید" در زمینه تحصیل و حتی ازدواج ناموفق بوده است. او سه ازدواج ناموفق را در زندگی اش تجربه کرده با اینحال در هر لحظه منتظر آشنایی با دختران زیباست. در این خانواده خدمه زیادی وجود دارند ودر میان آنها راننده منظمی به نام "فیر چایلد"(جان ویلیامز) حضور دارد. او صاحب دختری به نام سابرینا(آدری هپبورن) است...

در شب تولد "هنری لارابی" بزرگ جشن با شکوهی با حضور پولداران شهر برپاست. "سابرینا" در حالیکه بالای درختی رفته با حسرت به "دیوید" نگاه می کند که در حال رقص با دختر بانکداری می باشد. از اینجاست که مشخص می شود "سابرینا" عاشق و دلباخته "دیوید لارابی" است و این در حالیست که "دیوید" کوچکترین توجهی به "سابرینا" ندارد. "فیرچایلد" که این موضوع را در طی این مدت به خوبی درک کرده است برای اینکه دخترش ضربه نخورد او را در مدرسه آشپزی در پاریس ثبت نام کرده است. "سابرینا" که خیلی تمایلی به رفتن ندارد قرار است فردا صبح عازم پاریس شود.

 در مهمانی، "دیوید" آهسته در گوش دختر بانکدار زمزمه کرده و مخفیانه با برداشتن یک بطر مشروب و دو لیوان پنهانی از مهمانی خارج شده و در سالن تنیس با دختر قرار می گذارد. "سابرینا" آندو را تعقیب کرده و از دور نظاره گر اعمال آن دو می شود که آرام آرام همدیگر را در آغوش می گیرند...

او مغموم و افسرده و گریان به طرف خانه می رود.  در حالیکه سخت تحت تاثیر قرار گرفته تصمیم به خودکشی می گیرد. "سابرینا" نامه ای را برای پدرش نوشته و سپس برای عملی کردن تصمیمش به گاراژ می رود. درب را بسته و تمامی 8 اتومبیل موجود در آنجا را روشن می کند تا با دود آنها خودکشی کند و خود آرام در گوشه ای می نشیند. اما درست در لحظه حساس "لاینس" که متوجه صدای ماشینها شده وارد گاراژ شده و "سابرینا" را پیدا می کند. او "سابرینا" را از گاراژ بیرون آورده و به اتاقش هدایت می کند...

با "سابرینا" به پاریس می رویم درجایی که او در کنار سایرین زیر نظر استاد آشپز خود در حال آموزش شکستن تخم مرغ می باشد  درحالیکه بسیار افسرده و مغموم است. بعد از مدتی پدرش در حالیکه نامه ای از او را در حضور دیگر خدمه خانه می خواند متوجه می شود که هنوز او در فکر "دیوید" است.

 "لینس لارابی" مثل یک ماشین تمام امور روزمره خود را در اتومبیلش مرور می کند. او از طریق تلفنی که در ماشین وجود دارد تمام قیمتهای بازار و قرار های روز مره اش را چک می کند. همچنین پیامی را برای برادرش "دیوید" گذاشته که در آن به او یادآور می شود که او نیز عضوی از شرکت بوده و باید همانند او باید در آنجا مشغول باشد و در صورتی که مایل نیست خود را بازنشسته کند...

 با فرا رسیدن زمستان "سابرینا" همچنان در کلاس مشغول است. او در آنجا با یک "بارون" سالمند که جزو شاگردان کلاس است آشنا می شود. "بارون" که حرکات "سابرینا" در طی این مدت زیر نظر داشته از راز او باخبر شده و او را راهنمایی می کند. او از "سابرینا" می خواهد تا موهایش را کوتاه کند.

در یکی از روزها خبر نامزدی "دیوید" با "الیزابت تایسون" که پدرش مالک کارخانه بزرگ تولید نی شکر است، در روزنامه ها به چاپ می رسد. "دیوید" که از همه جا بی خبر است با عصبانیت سراغ "لاینس" رفته و از او توضیح می خواهد."لاینس" که در حال آزمایش مقاومت یک پلاستیک در برابر گلوله و گرماست به "دیوید" می فهماند که خانواده "لارابی" مایل است تا او با این دختر ازدواج کرده و بدینوسیله  به سبب این خویشاوندی قرارداد مهم تجاری بین آنها برقرار شود. "لاینس" فرمول ساخت این پلاستیک مقاوم را دارد که مواد اصلی تشکیل دهنده اش نی شکر می باشد!!! و از آنجایی که "لاینس" به خاطر درگیر بودن در کارهای تجاری قصد ازدواج ندارد، "دیوید" مناسب ترین گزینه است.

 بعد از مدتی "دیوید" به طور اتفاقی "سابرینا" را که از سفر برگشته سوار اتومبیلش می کند تا او را به خانه برساند. این در حالیست که کلی به ذهنش فشار می آورد تا اورا بشناسد. او "سابرینا" را سوال پیچ می کند اما "سابرینا" که ظاهرش با گذشته متفاوت شده با جوابهای مختصر سرکارش می گذارد. هنگامی که به خانه می رسند "دیوید" متوجه می شود که او همان "سابرینا" است. "دیوید" که نگاهش به "سابرینا" عوض شده او را به مهمانی که همان شب در منزلشان است دعوت می کند. "لاینس" که حرکات "دیوید" را زیر نظر دارد به او نزدیک شده و مسئله نامزدی و قرارداد را به او یادآوری می کند. از طرفی پدر "سابرینا" هم موضوع نامزدی "دیوید" را به "سابرینا" گوشزد می کند اما "سابرینا" که قبلا از این موضوع با خبر بوده به پدرش می گوید که اکنون "دیوید" است که عاشق او شده است...

شب با فرا رسیدن مهمانی "دیوید" با "الیزابت" در حال رقصیدن است و این در حالیست  که در تمام مدت با نگاهش در جستجوی "سابرینا" است. "لاینس" نیز در گوشه ای در حال تبلیغ پلاستیک منعطف اختراعیش است. در همین لحظه "سابرینا" با لباس بسیار زیبایی وارد شده و توجه همگان را به خود جلب میکند. "دیوید" با دیدن او  حقه ای سوار کرده و با ریختن مشروب بر روی لباس "الیزابت" موقتا از شر نامزدش خلاص می شود. او به سمت"سابرینا" رفته و با او می رقصد. "سابرینا" که به آرزوی دیرینه اش رسیده از رقصیدن با او کمال لذت را می برد. موزیک مخصوص رقص به پایان می رسد اما "سابرینا" و "دیوید" همچنان در آغوش هم هستند. مادر "دیوید" که متوجه آن دو شده به سمتشان آمده و وقتی از ماجرا با خبر می شود سریع به پدر "دیوید" و سپس "لاینس" خبر می دهد.

"لارابی ها" که آینده تجاری شرکت را در خطر می بینند، دست به کار می شوند.

"لاینس" قبل از اینکه "الیزابت" با خبر شود با او رقصیده و او را از آن دو دور می کند. "دیوید"،  "سابرینا" را به کناری کشانده و از او می خواهد تا در سالن تنیس منتظرش باشد. بعد هم به سراغ پیشخدمت رفته و یک بطر مشروب و دو لیوان خالی می گیرد و لیوان ها را در جیب عقب شلوارش پنهان می کند. اما درست در لحظه ای که می خواهد مخفیانه سالن را ترک کند "لاینس" متوجه شده و او را به داخل اتاق می کشاند. در اتاق، "لارابی" بزرگ به او پرخاش کرده و ازدواج های ناموفق قبلیش را یادآوری می کند. "لاینس" که متوجه لیوانهای داخل جیب "دیوید" شده فکری جالب به سرش می زند. او از "دیوید" در برابر پدر حمایت کرده و از او می خواهد تا بر روی صندلی بنشیند. و هنگامی که "دیوید" می نشیند فریادش به هوا بلند می شود!! لیوانها شکسته و "دیوید" مجروح می شود!!!!  

"سابرینا" با دنیایی احساس در سالن منتظر "دیوید" است اما در کمال تعجب "لاینس" را می بیند که وارد سالن می شود. "لاینس" به "سابرینا" می گوید که برای "دیوید" مشکلی پیش آمده و آنها نمی توانند تا مدتی همدیگر را ملاقات کنند. در عوض او به جای "دیوید" در کنار "سابرینا" خواهد بود. او در سالن تنیس با "سابرینا" رقصیده و از طرف "دیوید" او را می بوسد.

 "دیوید" به خاطر آسیب دیدگی باسن نمی تواند تکان بخورد. بنابراین به "لاینس" سفارش می کند تا در این مدت حسابی به "سابرینا" برسد. "الیزابت" نیز بی خبر از همه جا در کنار "دیوید" پرسه می زند.

 "لاینس" در طی این مدت با قایق شخصی "دیوید"، "سابرینا" را به تفریح می برد. بعد هم او را به محل کارش برده و در آنجا درباره سفر به پاریس و آداب و رسوم فرانسوی ها صحبت می کنند. در یکی از شبها نیز شام را با هم صرف کرده و با یکدیگر می رقصند. این در حالیست که به نظر می رسد آن دو به همدیگر دلباخته اند.

در یکی از شبها هنگام بازگشت به خانه "دیوید" منتظر آنهاست. او سلامتی اش را باز یافته است. "لاینس" آن دو را ترک می کند در حالی که نگاه خاص "سابرینا" را پشت سرش دارد.

روز بعد "الیزابت" در دفتر کار "لاینس" و در حضور پدرش در تهیه تدارکات مراسم ازدواج هستند. قرار است 2 هزار شاخه گل گلایل برای مراسم خریداری شود. پدر "الیزابت" در حالیکه متن قرارداد را مرور می کند به "لاینس" گوشزد می کند که متن قرارداد یک طرفه است و اگر به خاطر علاقه دخترش به "دیوید" نبود آن را قبول نمی کرد.

بعد از رفتن آنها "لاینس" برنامه ای می چیند تا "سابرینا" را از نیو یورک دور کند. او از منشی اش می خواهد تا دو بلیط کشتی به مقصد پاریس به نام خودش و "سابرینا" رزرو کند. وقتی با واکنش پدر روبرو می شود او را از نقشه اش آگاه می کند: او در نیویورک مانده و در آخرین لحظه با یادداشتی "سابرینا" را تنها عازم سفر می کند. "لاینس" همچنین یک آپارتمان و مقداری پول را در پاریس برای "سابرینا" تهیه دیده و 1500 سهم از سهام شرکت را به نام پدر "سابرینا" می کند.

 "سابرینا" شب هنگام با تردید وارد شرکت "لارابی" می شود. او که در یک دو راهی گیر افتاده بی خبر از همه جا قصد دارد تا از "لاینس" که طبق شنیده اش فردا عازم پاریس است، دلجویی کند. او از همان طبقه همکف به "لاینس" تلفن کرده و قرار شام را لغو می کند. اما "لاینس" یک دستی زده و او را در کابین تلفن غافلگیر می کند. آنها به دفتر کار "لاینس" می روند. "لاینس" از "سابرینا" می خواهد تا برایش غذا درست کند. "سابرینا" در حین کار گریه اش گرفته و به "لاینس" می گوید که رابطه چند روزه آنها رویش تاثیر گذاشته است. "سابرینا" در حین آشپزی اتفاقی دو بلیطی را که به نام او و "لاینس" رزرو شده، دیده و از فرط شوق "لاینس" را در آغوش می گیرد. اما "لاینس" در مقابل تمام واقعیت را به "سابرینا" گفته و در چند کلمه موضوع را بیان می کند: پلاستیک، نی شکر، ازدواج، قرارداد، حضور "سابرینا" و ازدواج "دیوید".

"سابرینا" که از شنیدن موضوع کاملا شوکه شده افسرده و مغموم یکی از بلیط ها را برداشته و خارج می شود.

صبح روز بعد "لاینس" به منشی اش دستور می دهد تا قرارداد نی شکر را فسخ کرده و کارخانه پلاستیک سازی را نیز تعطیل کنند و در اسرع وقت پدرش و آقای "تایسون" نیز در دفترش حضور یابند. ضمن آنکه بلیطی  که به نام خودش و به مقصد پاریس رزرو شده بود را به نام "دیوید لارابی" تغییر داده تا همراه "سابرینا" به پاریس بروند.

اما در همین لحظه "دیوید" وارد شده و درباره رفتار مشکوک "سابرینا" در شب گذشته صحبت می کند. "لاینس"، "دیوید" را به رفتن به پاریس تشویق می کند.

"سابرینا" در حالیکه داغ عشق دومش را هم بر دل دارد همراه پدرش عازم ایستگاه می شود.

ساعاتی بعد در دفتر شرکت همه حضور دارند و منتظر "دیوید" هستند تا قرارداد امضا شود. "لاینس" از پنجره حرکات کشتی ها را در بندر زیر نظر داشته و منتظر حرکت کشتی می باشد. وقتی که کشتی حرکت می کند "لاینس" جلسه را آغاز می کند. او اظهار می کند که این قرارداد انجام شدنی نیست زیرا یک طرف قرارداد که همان "دیوید" باشد می لنگد و او اکنون در کشتی است. "لاینس" قصد دارد تا موضوع را برای "الیزابت" بازگو کند اما در همین لحظه "دیوید لارابی" وارد می شود. "لاینس" که از این موضوع شوکه شده سراغ "سابرینا" را می گیرد. "دیوید" در حالیکه روزنامه ای را در دست دارد خبر نامزدی "لاینس" و "سابرینا" را با صدای بلند برای همه می خواند. "لاینس" بی خبر از همه جا مبهوت شده است. "دیوید" برای اینکه از میزان علاقه "لاینس" به "سابرینا" باخبر شود پشت سر "سابرینا" بد می گوید که با واکنش سخت "لاینس" روبرو می شود. "دیوید" که همه چیز را از قبل تدارک دیده "لاینس" را تشویق به رفتن میکند و جلسه بدون حضور او برقرار می شود. "لاینس" هم از خدا خواسته وسایلش را برداشته و با قایقی که "دیوید" آماده کرده به سمت کشتی می رود. 

  "سابرینا" غمگین و افسرده روی عرشه کشتی در روی یک صندلی لم داده است. در همین هنگام پیشخدمت کشتی کلاهی را برای او آورده و از او می خواهد تا لبه اش را صاف کند. "سابرینا" با تعجب این کار را کرده و کلاه را به پیشخدمت می دهد.بعد هم کنجکاوانه به کابینی که او رفته نگاه می کند. وقتی بر می گردد "لاینس" را می بیند که چترش را به پالتوی مسافری که در حال عبور است آویزان کرده و او را در اغوش می گیرد ...

برداشت نهایی: "سابرینا" حاصل هنرنمایی تحسین برانگیز مثلث "بوگارت"، "هپبورن" و "هولدن" است. در کنار این مثلث فیلمنامه روان و متنوعی است که توسط تیم سه نفره "وایلدر"، "لمان" و "تیلور" نوشته شده است. اگر چه "سابرینا" از لحاظ داستان و سبک ساختش کمی با فیلمهای دیگر "وایلدر" فرق دارد اما با اینحال جزو یکی از موفق ترین و بیاد ماندنی ترین فیلمهای او به شمار می رود. در سابرینا فضای خاصی وجود دارد که در بیشتر آثار "وایلدر" به چشم می خورد: ترکیبی از گفتگوهای عاشقانه و کلمات کنایه آمیز و خنده آور که بر جذابیت داستان فیلم افزوده است .این فیلم در سال 1995 توسط "سیدنی پولاک" بازسازی شد که در آن "هریسون فورد" و "جولیا اورموند" نقش آفرینی کردند.

 افتخارات: "سابرینا" در مراسم اسکار سال 1954 در 6 رشته به شرح زیر نامزد دریافت جایزه شد که تنها در رشته طراحی لباس فیلم سیاه و سفید توسط "ادیت هد" جایزه گرفت

 

برنده جایزه اسکار بهترین طراحی لباس سیاه و سفید (ادیت هد)

 

نامزد اسکار بهترین کارگردانی (بیلی وایلدر)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن (آدری هپبورن)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه (بیلی وایلدر، ارنست لمان، سامویل تیلور)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید (چارلز یانگ جونیور)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین طراحی صحنه (هال پریرا و همکارانش)

 


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:7 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

 

 

 

      د 

 

     4 ماه و3  هفته و2 روز

      فیلم محصول رومانی(2006) است و ساختۀ کریستین مونگیو


      خلاصه داستان

       سال ١٩٨٧، رومانی. گابیتا دختری دانشجو که چهار ماهه آبستن است، تصمیم دارد تا سقط جنین کند. که در این راه با مشکلاتی روبرو می شود ....

 

       سال ١٩٨٧، رومانی. گابیتا دختری دانشجو که چهار ماهه آبستن است، تصمیم دارد تا سقط جنین کند. کاری که از نظر قانونی تقریباً غیر ممکن است و از این رو با کمک یکی از آشنایانش مردی به نام ببه را یافته که قرار است در ازای پولی قابل توجه این عمل را به شکل مخفیانه انجام دهد. گابیتا برای این کار از اوتیلیا هم اتاقی اش در خوابگاه دانشکده کمک خواسته و قرار است به همراه او یک شب را در هتلی گذرانده و سپس به خوابگاه بازگردند. اوتیلیا طبق قرار برای گرفتن اتاقی که تلفنی رزرو شده به یک هتل می رود. اما اولین مشکل با رسیدن به آنجا رخ می نماید. اتاقی رزرو نشده و اتاق خالی نیز وجود ندارد. بنابراین به هتلی دیگر رفته و با قیمتی گران تر یک اتاق اجاره می کند.

      سپس به محلی دورافتاده می رود که باید ببه را ملاقات کرده و به هتل بیاورد. با پیدا شدن سر و کله ببه و رسیدن به هتل مشکل دیگری ظاهر می شود. چون ببه حاضر نیست در ازای مبلغی که این دو دختر تهیه کرده اند، عمل سقط جنین را انجام دهد. پس از تزریق آمپول های لازم به گابیتا، اوتیلیا وی را اجباراً در هتل تنها گذاشته و به منزل آدی می رود. اما بی خبری از وضعیت گابیتا و رفتار آدی او را ناراحت کرده و خیلی زود میهمانی را ترک می کند. ولی در بازگشت به هتل نیز با جنینی مرده روبرو می شود که باید شبانه از شر آن خلاص شود... کریستین مونگیو متولد ١٩٦٨ یاشی، رومانی پس از تحصیل دررشته زبان و ادبیات انگلیسی مدتی را به عنوان معلم و روزنامه نگار کار کرد. سپس به دانشگاه بوخارست رفت تا در رشته سینما تحصیل کند. در ١٩٨٨ فارغ التحصیل شد و تعدادی فیلم کوتاه ساخت. در ٢٠٠٢ اولین فیلم بلندش غرب/کشورهای غربی را کارگردانی کرد که چندین جایزه از جشنواره های سالونیکی، ترانسیلوانیا، صوفیه و جشنواره فیلم های عاشقانه مونس دریافت کرد.

       فیلم تمامی مشخصه های سینمای جدید رومانی را داراست-برداشت های بلند، دوربینی که حرکت های آن محدود شده و دیالوگ های بسیار طبیعی و شگفت انگیز و مونگیو کوشیده تا در کنار اینها سنگینی جانکاه زندگی در آن دوران مخرب روح را با تیزبینی و ظرافت با داستانی درباره یک مشکل فردی ترسیم کند. چهار ماه، سه هفته و دو روز درباره تراژدی انسان های معمولی و حاشیه نشین شهرهاست و کم نیستند نمونه هایی همچون گابیتا یا اوتیلیا که روح شان در تندباد چنین حوادثی نابود شده است. اوتیلیا در طول این شب یاد می گیرد تا جایی که تصورش برای خودش نیز غیر ممکن است در حق دوستش فداکاری کند.

       آسیبی که بعد از اتفاقات  ناخواسته با ببه و سپس برخوردهای آدی به او وارد می شود، زیان بارتر از سقط یک جنین نارس است. او نیز به شکلی مجازی سقط می کند و به نظر می رسد جنین مرده گابیتا در واقع تکه ای از روح اوست که در رابطه با آدی آسیب دیده است. او با این سوال به سراغ آدی می رود: اگر چنین اتفاقی برای من افتاده بود، چه می کردی؟ و عکس العمل خونسردانه آدی، و رفتار خانواده تقریباً مرفه و روشنفکر او که اوتیلیا را نادیده می گیرند، باعث می شود تا هراسان از آنجا خارج و در خیابان های خلوت شهر سر در گم شود. این نشانه ای از سرگشتگی نسل جوان دوره ای است که قرار بود عصر طلایی رومانی نامیده شود.

        دانشنجویان دختر فیلم در خوابگاه با خرید و فروش لوازم آرایشی غربی یا کشیدن سیگارهای خارجی که از بازار سیاه تهیه می شوند، سرگرمند. چیزی از آموزش و پرورش در محیط دیده نمی شود و هیچ چیز معنای واقعی خودش را ندارد. فیلمبرداری برجسته فیلم که فضایی سیمانی رنگ و سرد آفریده و بازی های واقعاً درخشان بازیگران ناشناس فیلم از نقاط قوت فیلم هستند. خانم و آقایان، مونگیو نامی است که کارنامه او را باید دنبال کرد.

چهار ماه و... فیلمی شاهکار است اما بسیار تلخ.شاید بتوان گفت تنها نقطۀ امید فیلم، ایثار آن دوست است که به خاطر دوست لطمه دیده اش از خود می گذرد و این ایثار در آن همه تاریکی یاس چون ستاره ایی پاک می درخشد.


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:3 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

این فیلم به کارگردانی الخاندرو گنزالس یکی از بهترین و تکنیکی ترین فیلمهای ساخته شده در دهه اخیر می باشد البته عده ای از منتقدین بعد از نمایش عمومی کارگردان این فیلم یعنی گنزالس به همراه بعضی دیگر از عوامل این فیلم را متهم به پوچ گرایی و.....کردند که به هیچ وجه نمیتوان این عقیده را در مورد این اثر و عوامل ساختش پذیرفت .

 داستان فیلم به صورت غیر خطی و سراسر پر از ابهامات بیان میشود و بیننده را در بسیاری از مواقع گنگ و مبهوت میکند که البته با دیدن دوباره و سه باره فیلم بیننده متوجه موضوع میشود و صد البته از تکنیک ساخت و قرار گرفتن سکانس های فیلم به صورت پراکنده اما بسیار دقیق شگفت زده میشود سکانسهایی که شاید در اولین نگاه بسیار گنگ و نامفهوم بوده اند حالا خط مشاء داستان را تایین میکنند.صحنه های این فیلم درست همانند پازلهایی است که در کنار یکدیگر و با کمک بیننده در کنار هم قرار می گیرند .

کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو / نویسنده : گوئیلرمو آریاگا / ژانر درام جنایی رمزآلود/

بازیگران : شون پن، نائومی واتس، دنی هیوستون، کارلی ناهوم، کلایر پاکیس، بنیسیو دل تورو، نیک نیکولز / محصول 2003 آمریکا /

در 21 گرم بازیگران عالی بازی Naomi Watts و اSean Penn می کنند وباید (به علت طولانی شدن بحث)و به سراغ شخصیت جک جردن که.

را تحسین کرد.ولی به جزئیات نقش وشخصیتی این دو نمی پردازم (به علت طولانی شدن بحث)و به سراغ شخصیت جک جردن که برای من خیلی دوست داشتنی است خواهم رفت.

اما مسئله ای که فیلم 21 گرم را جدا از ساختار قوی و تدوین ماهرانه اش متمایز میکند این است که فیلم به عقیده من یک نگاه عمیق و دقیق به مسئله ایمان و لایه های درونی انسان میپردازد .مسائلی مثل لقاح مصنوعی و دروغگو خطاب کردن مسیح و بسیاری از موارد دیگر.........جزء نکاتی هستند که البته در سایه تکنیک های سینمایی و نوع روایت فیلم که خاص میباشد پنهان میماند.مسئله بازگشت و مرگ و بالعکس کلیدی ترین نکته فیلم میباشد بازگشت جک جردن به ایمان و دیانت مساوی میشود به مرگ مایکل و دو دختر خردسالش و مرگ مایکل موجبات زندگی دوباره پائول که در استانه مرگ قرار دارد را فراهم میکند و حال پائول با یک اسلحه به دنبال کشتن جک راهی میشود کشتن کسی که موجبات زندگی دوباره خود را مدیون او میباشد حال شخصیت جک جردن که اصلی ترین و محوری ترین فرد داستان چه از لحاظ روند داستان و چه از لحاظ شخصیت درونی که اوج فیلم و افول فیلم (از لحاظ ماجرا) در این شخصیت شکل میگیرد را مورد نقد قرار میدهم تا مسئله کمی روشن تر شود.                

فردی است که در گذشته یک خلافکار به تمام معنا بوده و حال تبدیل به یک مسیحی شده سکانسی در فیلم وجود دارد که او مشغول ارشاد و راهنمایی یک جوان 17 ساله و بزهکار است و خطاب به جوان میگوید "خداوند حتی از رویش یک تار مو روی سر تو خبر داره" یک سکانس فوق العاده جوان کم تجربه مجبور است به حرف کسی گوش کند که بر پیشانی خود سیاه است (ارم زندان ایالتی روی گردن جک جردن) واین جزء همان مسائل انتقادی فیلم میباشد که افراد الوده به گناه مسئول رواج دین میشوند که حتی خود کوچکترین ثباتی در دین ندارند در ادامه وقتی نوجوان با دوست خود در گیر میشود جک جردن وارد ماجرا میشود و با فحش و ناسزا و کتک زدن نوجوان قصد اصلاح او را دارد که با پا در میانی اسقف اعظم قائله ختم میشود .البته این روش در سایر ادیان الهی دیگر هم توسط اشخاصی مثل جک جردن به شکلی بدتر اجرا میشود (قصد مقایسه ندارم ) در ادامه جک جردن در یک مزایده و به لطف مسیح برنده یک خودرو میشود تا با ان به امور کار کلیسا بپردازد در همین کش و قوس جک جردن با خودرو اعطایی مسیح مایکل و دو دخترش را زیر میگیرد و به جای کمک از صحنه میگریزد وبعد از گذشت چند روز خود را به پلیس معرفی میکند و حالا جنگ اعتقادی مذهبی جک درون زندان اغاز میشود جک جردن این بار برعلیه مسیح شعار میدهدو در حالی که با اسقف کلیسا مشغول بحث است میگوید" من خودم رو وقف مسیح کردم و اون در عوض یه ماشین به من داد تا باحاش بزنم یه مرد و دو دخترش رو بکشم اون (مسیح) حتی توانایی موندن و کمک کردن به اونها رو به من نداد مسیح به من خیانت کرد هیچ جهنمی در کار نیست و جهنم همینجا تو سر منه" بله در واقع حالا جک جردن به همان نوجوان بزهکار تبدیل شده اما نوجوان بزهکار درون خودش و اسقف کلیسا هم با الفاظی مثل حروم زاده و.........سعی میکند تا جک بی ایمان را اصلاح کند.

بله این واضح و روشن است که الخاندرو گنزالس به عنوان فیلم ساز دین مسیحیت را به باد انقاد های کوبنده قرار میدهد و راه و روش کشیش ها و ترویج دهندگان دین را مورد تمسخر قرار میدهد شاید جالب باشید بدانید که الخاندرو گنزالس فرزندش را در سنین کودکی از دست میدهد و در پایان فیلم هم وقتی صفحه سیاه میشود شاهد یک دست نوشته هستیم به این معنی که {خطاب به ماریا الادیا،ماریا الادیا همسر گنزالس میباشد) انگاه که محصول خراب شد سوزانده شد.و مزرعه افتاب گردان دوباره سبز شد} شاید خود کارگردان هم دچار جنگ اعتقادی شده باشد و از دست دادن فرزندش منسوب به مسیح میداند؟ صد البته این به نوع دیدگاهای تماشاگر فیلم مربوط میشود که چه دیدی نسبت به این نوع دیدگاهای مذهبی داشته باشد .جک جردن حالا به دور از هرگونه اموزه دینی به فطرت خود رجوع میکند و درون خود احساس گناه میکند او همه چیز خود را رها میکند و بعد از ازادی از زندان به دلیل عدم اثبات به یک جای دوردست میرود و درنهایت او با پائول و کریستین مواجه میشود او خود را تسلیم انها میکند اما پائول توان کشتن جک جردن را ندارد و به دلیل عارضه قلبی دچار تشنج میشود و حالا یکی دیگر از نقاط اوج فیلم را مشاهده میکنیم که جک جردن در یک نمای بسته درون یک وانت در حال رساندن پائول به بیمارستان است حالا و بعد از زمانی که جک جردن به همان چیزی که هست بازگشته و خودش است تبدیل به یک فرشته نجات می شود.

در نهایت ان دیالوگ تاریخی شون پن هنگام مرگ روی تخت بیمارستان: مگه ما چند بار به دنیا می‌آییم، مگه چند بار از دنیا می‌ریم؟ می‌گن درست در لحظه مرگ 21 گرم از وزن کسی که داره می‌میره، کم می‌شه. و مگه 21 گرم چقدر ظرفیت داره؟ مگه چی از ما کم می‌شه؟ مگه چی می‌شه اگه ما 21 گرم از دست بدیم؟ با رفتن اون چی می‌شه؟ مگه چقدر ارزش داره؟ 21 گرم وزن… یک سکه پنج سنتی وزن یک مرغ مگس خوار…یه تیکه شکلات

21 گرم چقدر وزن داره؟ 

این 21 گرم که از ما کم می‌شه وزن روح ماست. واقعا 21 گرم چقدر وزن داره؟ وزن “بودن” و “هستی” ما چقدره؟

تحلیل فیلم:

۲۱ گرم فیلمی است با سه محور داستانی: 1- کریس (نائومی واتس) زنی که قبلا مواد مصرف می کرده و حالا با شوهر [که آرشیتکت است] و دو دخترش زندگی خوب و آرامی دارد 2- جک (بنیچیو دل تورو) از 16 سالگی خلاف می کرده و حالا تحت تاثیر خانواده و کشیش از کارهایش دست کشیده 3- پل (شان پن) که به خاطر نارسایی قلبی فقط یک ماه دیگر زنده می ماند و همسرش که به خاطر سقط جنین، قدرت باروری را از دست داده است.

جک با شوهر و دختران کریس تصادف کرده، هر سه نفر را می کشد و فرار می کند. قلب شوهر کریس به پل پیوند زده می شود و او از مرگ نجات می یابد. جک که خود را به پلیس معرفی کرده و به زندان افتاده به کمک وکیلی که همسرش گرفته از زندان آزاد می شود. کریستینا دوباره به سمت الکل و مواد بر میگردد. پل آدرس کریستینا را پیدا می کند و به او می گوید که قلب شوهرش به او پیوند خورده است. جک که به خاطر تصادف خود را مقصر می داند، خانواده اش را رها کرده و برای کار سخت به یک کارگاه ساختمانی می رود. دکتر به پل می گوید که پیوند قلب جواب نداده و او باید یک قلب دیگر پیدا کند. همسر پل او را رها می کند. کریستینا از پل می خواهد که جک را پیدا کرده و او را بکشد. پل، جک را در یک مسافرخانه قدیمی پیدا می کند ولی او را نمی کشد. همان شب جک به اتاق پل و کریستینا می آید و از پل می خواهد که به او شلیک کند. درگیری اتفاق می افتد و پل به سینه خود شلیک می کند. جک و کریستینا پل را به بیمارستان می رسانند. جک به پلیس می گوید که او به پل شلیک کرده است. پل می میرد.

21 گرم، یکی از موفق ترین فیلم هایی است [فیلم هایی مانند: قصه های عامه پسند، یاد آوری، راه های میان بر، تصادف٬ ...] که ساختار کلاسیک روایت را به هم ریخته و زمان خطی فیلم را می شکند. شاید بشود نتیجه گرفت که داستان سر راست و ساده فیلم بدون این روایت پیچیده، کارکرد خود را از دست داده و در حد یک درام معمولی تنزل می کند و در حقیقت بیشتر بار این فیلم بر دوش نوع روایت و پرداخت بصری فیلم است.

کارگردان جوان فیلم (الخاندرو گنزالس ایناریتو) با فیلم عشق سگی راه خود را به سینما باز کرد و فیلم بابل [با همین سبک روایی] از این کارگردان اکران شد. در فیلم 21 گرم، زمان حال وجود ندارد که ما نسبت به آن در حال فلاش بک و فلاش فوروارد باشیم بلکه زمان در فیلم کاملا نسبی و سیال است. اولین سکانس فیلم در واقع آخرین سکانس آن است [جایی که پل در بیمارستان در حال مرگ است] برش های کوتاه و پراکنده فیلم که در اول بیشتر گیج کننده به نظر می رسد کاملا به جا و منطقی انتخاب شده اند. کافی است به صحنه تصادف نگاهی بیاندازیم. سکانس تصادف در یک سوم نهایی فیلم قرار گرفته، جایی که مخاطب با شخصیت ها همراه شده و از جریان تصادف و تاثیر آن بر زندگی شان آگاه است. در این سکانس تصادف دیده نمی شود بلکه ما فقط عبور پدر و بچه ها از مقابل دوربین و عبور ماشین جک به همان طرف را می بینیم و بعد صدای برخورد ماشین و فرار آن را می شنویم. اگر این صحنه در روایت خطی داستان قرار می گرفت شاید تا حدی نخ نما و مسخره به نظر می آمد اما با این سبک روایت، در جای خود قرار گرفته و بار دراماتیک داستان را به طور کامل به دوش می کشد.

دو عامل مهم دیگر در این فیلم بازی قوی بازیگران و فیلم برداری آن است. بیشتر نماها با hand held camera گرفته شده که به پریشانی فیلم کمک زیادی کرده [سکانسی را به یاد بیاورید که کریس به محل تصادف همسرش می رود] مخاطب در این فیلم فقط یک ناظر نیست بلکه در صحنه ها جریان پیدا می کند. نام فیلم (21 گرم) مربوط به آزمایشی است که دکتر مک داگل در اوایل سال های 19۰0 انجام داد. او بیماران در حال مرگ را روی تخت هایی با ترازوی دقیق می گذاشت و وزن آن ها قبل و درست بعد از مرگ را اندازه می گرفت و به این طریق متوجه شد که به طور دقیق 21 گرم از وزن بیماران بعد از مرگ کاسته می شود. او این عدد را وزن روح نام گذاشت ...


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:0 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,
 

 

 فیلم بابل آخرين فيلم الخاندرو گونزالس اينيارتو ، فيلمساز مكزيكي است كه در جشنواره سينمايي كن ۲۰۰۷سه جايزه از اين جشنواره را براي اين كارگردان به ارمغان آورد . فيلم مذكور روايتي سه گانه است ، مثل سه خط داستاني جدا كه در مسيرهايي ، تلنگري اشنا به ذهن مخاطب مي زند و مخاطب را در رسيدن به پايان فيلم همراه خود مي برد .

كارگردان : الخاندرو گونزالز اينياريتو ( Alejandro Gonzalez Inarritu )

بازيگران :

Brad Pitt.... Richard
Cate Blanchett.... Susan
Mohamed Akhzam.... Anwar
Peter Wight.... Tom

Harriet Walter.... Lilly
Trevor Martin.... Douglas
Matyelok Gibbs.... Elyse
Georges Bousquet.... Robert
Claudine Acs.... Jane

مدت زمان فيلم : 142 دقيقه / محصول : سال 2006 كشورهاي آمريكا و مكزيك / ژانر فيلم : درام - تريلر / رتبه فيلم در نظرسنجيها : 7.8 از 10 ( از بين 7،085 راي ) / توزيع كننده : كمپاني  Paramount Vantage / تاريخ اكران : 27 اكتبر 2006 ( 5 آبان 85 ) 

بابل ازبازي كودكانه ي دو نوجوان مراكشي با تفنگ شروع مي شود و اولين شليك آغاز گر داستانهايسه گانه  مي شود .در پي بازي كودكانه اين دو نوجوان با اسلحه ، زني امريكايي كه در اتوبوس جهانگردي است مورد شليك قرار مي گيرد و زن زخمي مي شود.در پي اين روايت داستان پرستارمكزيكي مطرح مي شود كه از دو كودك امريكايي پرستاري مي كند و قصد دارد براي شركت درعروسي پسرش سفر كند اما مشكلي دارد آن هم وجود دو كودكي است كه والدينشان در سفر هستنداز قضا اين والدين همان دو توريست اي هستند كه در مراكش مورد شليك زن خانواده قرار مي گيرد .

از طرف ديگر در توكيو دختر ژاپني كر و لالي كه احساس تنهايي زيادي مي كند در روابط اجتماعي و احساسي خود به انزوا كشيده مي شود و براي دنياي تنهاي خود دست به هر كاري مي زند حتي مقابله با نرم هاي تعريف شده در جامعه .

 

از طرف ديگر پي تيراندازي كه به زن توريست مي شود پليس امريكا به دنبال عامل مي گردد ، در صحنه هاي ديگربچه هاي اين دو توريست در بيابان گم مي شوند وپليس عاملان تيراندازي را پيدا مي كند و... واقعيتي كه اينيارتو با اين فيلم سعي در بازنمايي ان دارد واقعيتي اشنا در دنياي امروز ما است . در عصر مدرن كه به قول مك لوهان دهكده اي مي باشد دنيايي جهاني شده داريم كه مرزهاي ملي در ان با مرزهاي غير ملي درهم تنيده شده است . در چنين عصر ودوره اي جامعه تحت تاثير مستقيم وغير مستقيم حوادثي است كه در جوامع ديگر اتفاق  مي افتد در فيلم بابل اين موضوع را در كليت داستان مي توان ديد ، در صحنه اي كه كيت بلانشت  در نمايي نزديك كه به پنجره تكه داده است و زناني را نشان مي دهد كه با حجاب كامل در بيابان راه مي روند . در اين صحنه حضور جهاني شدن به عنوان يك فرايند در حال رشد به وضوح به مخاطب القا مي شود . كارگردان با استفاده از سه خط روايتي از سه جامعه مختلف و ارتباط نامرئي و زندگي گره خورده اين مردمان  مخاطب را به دنيايي مي برد كه يك اسلحه از توكيو تا مراكش و مكزيك و مرمانش را به هم گره مي زند در واقع كارگردان با اين فضا سازي مدعي نظريات مختلفي مي تواند باشد : 1. دنياي امريكايي شده و حضور پررنگ و موثر امريكايي ها در عصر جهاني شده 2. دنياي بي مرزي كه فرهنگ ها در كنار هم نقش بازي مي كنند . و انسان كه در اين همه غوغا و حضور تنها است . 3. خشونت ، جنگ رنگ زيرين و اصلي عصر جهاني شده است .

 اينيارتو در مصاحبه اي بيان كرد كه پي اصلي داستان ، افسانه ي قديمي بابل است : ((نمرود پادشاه بابل ‏‏‎‎، تصميم مي گيرد برجي بلند در بابل بسازد تا از ان بالا رود تا به جايگاه خدايان دسترسي پيدا كند  و به انها تيراندازي كند .به دستور خدايان ملك خواب كاري مي كند كه انها صبح فردا وقتي از خواب بيدار مي شوند تا از برج بالا روند هيچ كدام زبان ديگري را نمي فهمند و همه انها روي زمين پراكنده مي شوند. )) .

 

او در واقع مدعي عصري جهاني شده است كه زبانهاي مختلف طوري در كنار هم قرار گرفته اند كه با انكه براي هم بي معني هستند اما به يكديگر گره خورده اند ، اين مسئله را در صحنه هايي كه در فضاي بين توريست ها واهالي ان روستا است به خوبي مي توان حس كرد. فرهنگ جهاني شده در دنيايي امريكايي شده فضاي غالب در كل اين روايت سه خطي است  كه چند زباني : انگليسي ، اسپانيايي ، عربي ، ژاپني و ايما ،اشاره ، در كنار تم هاي مختلف موسيقي فيلم كه ساخته گوستاوو سانتائولولا كه از سه قاره درهم اميخته شده بود مصداق هاي بارزي براي اين مدعا مي باشد كه دنياي ما تحت فرهنگ جهاني شده است در عيني كه فرهنگ هاي ملي در درون ان حضور دارند.بحث قدرت امريكايي ها را هم در كل داستانها به خوبي مي توان ديد ، در پايان اين امريكايي ها هستند كه از مهلكه نجات پيدا مي كنند و... .نكته قابل توجه در فيلم تنهايي ادمي است در تمامي شلوغي هاي عصر تكنولوژي است ، تفنگي از توكيو و دنياي مدرن پسر مراكشي را كه حتي از ابراز علاقه به دختر مورد نظر خود ، مي ترسد وارد دنياي ادم هايي مي كنند كه در كنار هم تنها هستند زن و شوهري كه زن با ترديدي غمناك دست شوهر خود را مي گيرد و دختر ژاپني كه در كنار كامپيوتر ها ايستاده است و صدايي را كه تنهايش را مي تواند بشكند را نمي شنود . تمامي اين مردمان از نظر كارگردان در تنهايي به سر مي برند كه سخت درگيرش هستند ، به قول برد پيت يكي از بازيگران حرفه اي اين فيلم : ((تو يكباره از جهان كوچك اطرافت خارج مي شوي انگار يكباره از مرتع كوچكت پا به يك دشت بزرگ مي گذاري ، درست مثل همين است و بابل اين مسئله را نشان مي دهد ، اينده مهاجران كه هر روز بيشتر به چشم يك متجاوز  و اشوبگر به انها نگاه مي شود )).از ويژگي هاي بارز فيلم استفاده كارگردان از نابازيگر در كنار  بازيگران حرفه اي چون برد پيت ، كيت بلانشت ،...مي باشد در واقع با اين كار به نوعي فضاي واقعي را براي مخاطب ترسيم كرد تا مخاطب به نوعي هم ذاتپنداري با روايت كند. فيلم بابل راوي واقعيت جامعه است كه در چهارچوب و با استفاده از قابليت هايي كه صنعت سينما دارد به بازتوليد اين واقعيت در ژانر درام مي پردازد.صحنه اخر داستان كه دخترك ژاپني در اغوش پدر او را مي بخشد و دوربين از نماي نزديك دور مي شود تا به زمينه مي رسد به خوبي ذهن مخاطب را در جريان جامعه قرار مي دهد و از دختر ژاپني تا زندگي واقعي خود مخاطب او را همراه مي كند. از هنرهاي خاص ديگر كارگردان چند ژانري بودن فيلم را مي توان در نظر گرفت در واقع كارگردان با بازي با تصاويري كه به قول خود او از چهار كشور مختلف در عرض 1 سال فيلم برداري شدند و به كمك هنر مونتاژ به ظرافت وهنرمندي در كنار هم قرار گرفته اند براي مخاطب نقش فعال قائل مي شوند و او را درگير حل كردن پازلي از صحنه هايي مي كنند كه مدام كات مي شوند و درگير روايت اي جديد .مخاطب فيلم بابل شهروند دنياي جهاني شده اي است كه در قالب سينما و فيلم به طور اخص ايدئولوژي دهكده جهاني را به طور ملموس تري درك مي كند.

 



نویسنده : هنگامه - ساعت 23:55 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

Crash (تصادف)

 

کارگردان: پل هاگیس Paul Haggis

 

فیلمنامه: رابرت مورسکو Robert Moresco
پل هاگیس
Paul Haggis


فیلمبرداری: جیمز مورو J. Michael Muro


تدوین: هیوز واینبورن Hughes Winborne


موسیقی: مارک ایشام Mark Isham


طراح صحنه: لارنس بنت
Laurence Bennett

فروش کل : 54میلیون دلار

ناشر: فاکس قرن بیستم

تاریخ اکران : 24November , 2010

زمان فیلم : 112 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R

زبان: انگلیسی، فارسی، اسپانیولی، چینی، کره ای



 

جوایز اسکار :

بهترین فیلم سال
بهترین تدوین
بهترین فیلم نامه

و نامزدی در بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد نقش مکمل، بهترین موسیقی متن

 

خلاصه داستان :

فیلم تصادف که فیلمنامه ای دقیق، جذاب و پرمایه دارد حاوی حدود ۸ داستان مختلف و دارای انبوهی از شخصیت ها است. این داستانهای موازی که در مدت زمان کوتاهی (کمتر از دو روز) به هم ربط پیدا می کنند عبارتند از:
اتفاقاتی که برای فرهاد - مهاجر ایرانی - و دختر و همسرش می افتد؛
دزدی های ناشیانه ی دو جوان سیاه پوست به نام های آنتونی و پیتر؛
وکیلی به نام “بریک” و همسرش جین که اتومبیلشان به سرقت می رود؛
ماجرای پی گیری قتل یک پلیس سیاهپوست به دست یک پلیس سفید توسط کارآگاه سیاهپوستی بنام “گراهام”؛
دوپلیس که یکی مرتکب بدرفتاری با سیاهان می شود و دیگری با این کار مخالف است؛
کارگردان سیاهپوستی بنام کامرون و مشاجرات او با همسرش کریستین؛
سیاهپوستی بنام دانیل که هرجا قفلی را عوض می کند به دلیل سیاهپوست بودنش به او بدگمان می شوند و به او به چشم یک فرد شرور و بد خواه نگاه می کنند؛
ماجرای یک مرد کره ای که در کار تجارت غیر قانونی کارگران آسیایی است و توسط دو جوان سیاهپوست با ماشین زیر گرفته می شود.

 

بازیگران :

ساندرا بولاک Sandra Bullock (جین کابوت)

دان چیدل Don Cheadle ( کارآگاه گراهام واترز)

مت دیلون Matt Dillon (گروهبان رایان)

جنیفر اسپوزیتو Jennifer Esposito (ریا)

ویلیام فیچنر William Fichtner (جک فلانگان)

برندان فریزر Brendan Fraser (ریچارد کابوت)

تندی نیوتن Thandie Newton (کریستین)

رایان فیلیپه Ryan Phillippe (سرکار هنسون)

ترنس هاوارد Terrence Howard (کمرون)

بهار سومخ Bahar Soomekh (دوری)

شاون توب Shaun Toub (فرهاد)


نقد و بررسی کامل و جزء به جزء  فیلم

Crash (تصادف)

 

یادداشت نقد فارسی :

فیلم تصادف از دیدگاه من یکی از بهترین فیلم های چند سال اخیر میباشد که بارها و بارها ارزش دیدن دارد. دیدن اینکه زتدگی در این دنیا چگونه است، دیدن اینکه انسان ها چقدر برای هم بی اهمیت شده اند و دیدن اینکه یک کارگردان چگونه قظعات مختلف یک پازل را به هم چسبانده و فیلم را به نحوی تکان دهنده به پایان می رساند برای من تجربه ای فراموش نشدنی بود. احتمالا اکثر علاقه مندان سینما این فیلم را دیده اند که با خواندن نقد و دیدن تصاویر فیلم که هر کدام آنان نشان دهنده تکه ای مهم از فیلم هستند احتمالا مجددا هوس خواهند کرد فیلم را ببینند. به کسانی هم که این فیلم را ندیده اند باید بگویم که به جرات یکی از بهترین های چند سال اخیر را از دست داده اند.

 

همیشه فیلم هایی را که در خلاف جهت تصور تماشاگر حرکت می کنند، دوست داشته ام و معتقدم کسی که می خواهد با انتظارات تماشاگر بازی کند، باید از نظر دراماتیک کارش خوب بلد باشد. تصادف یکی از این فیلم هاست و کارگردانش نشان می دهد که به کار خویش وارد است. از نام فیلم آغاز می کنم، که در ذهن تماشاگر این تصور را ایجاد می کند که باید با تصادف های معمول رانندگی در فیلم روبرو شود، اما در طول فیلم آن چه با یکدیگر تصادف می کنند، اتومبیل ها نیستند، بلکه احساسات شخصیت هاست که با یکدیگر برخورد می کنند. در اجرا نیز هاگیس تماشاگر را آن قدر با وقایع غیر منتظره روبرو می کند که در پایان، از نظر دراماتیک لزوم چندانی به گره گشایی حس نمی شود.


تصادف اولین فیلم پل هاگیس در مقام کارگردانی است، او قبلاً برای فیلمنامه دختر میلیون دلاری کاندید اسکار بوده و چندین جایزه برای فیلمنامه هایش گرفته است. هاگیس در تیکه میلیون دلاری نشان داد که در لمس فشارهای درونی آدم ها  و تبدیل آنها به عناصر دراماتیک تا چه حد تواناست و نتیجه کارش مانند مشتی بر روی معده بیننده بود. هاگیس این بار فقط مشت های دراماتیک پرتاب نمی کند، بلکه تکنیک نشان دادن راست و زدن به چپ را نیز به آن اضافه کرده است. او وقایع را به شکلی عادی به تماشاگر عرضه می کند، اما در میانه راه مسیر را عوض کرده و ضربه هایی در جهت عکس به تماشاگر وارد می کند. این عمل باعث می شود شوک شدیدی به تماشاگر، هم چون شخصیت های فیلم ، وارد شده و در نتیجه اعتقاد تماشاگر به پیش فرض هایش را زیر سوال ببرد.


این که چگونه پیش فرض ها در جامعه تبدیل به هیستری می شود، و این که تحت تاثیر واقعه یازده سپتامبر چگونه اقلیت مسلمان به چشم دشمن نگریسته می شود؛ موضوع تازه ای نیست. اما هیچ کس، حتی کسانی که دارای این پیش فرض ها هستند، متوجه نیستند که در امنیت قرار ندارند و برای همین اس
ت که فیلم هاگیس واجد  اهمیت است.


در تصادف انسان هایی  حضور دارند که به پیش فرض های خود چسبیده اند و  متوجه پیرامون خود نیستند، اما نیاز به امنیت را حس می کنند و از این که زخمی و رنجیده شوند حیرت می کنند. هدف هاگیس زدن ضربه ای به این آدم هاست و یقین دارم کسانی که رنجیده شده اند، پس از گذراندن تجربه ای متفاوت در زندگی ، این که چقدر آسان از چنگ پیش فرض هایشان خلاص شده اند، خواهند خند
ید ، اما در فیلم تصادف همه به راحتی نمی توانند بخندند.


مضمونی که هاگیس برای کار خود انتخاب کرده، هم چون قطعات نامفهوم و شاید شوک آور یک پازل است. انسانهایی از نژادهای مختلف که به جای شناخت یکدیگر باید به نیاز مراقبت از همدیگر پی ببرند. اما برای رسیدن به منزل مقصود راهی سخت در پیش است. به نظر هاگیس تمامی شخصیت های تصادف دچار پارانویا هستند مانند:
کامرون ، کارگردانی که شاهد دستمالی و در واقع تجاوز پلیسی نژاد پرست به همسرش به بهانه بازرسی بدنی می شود، قفل سازی مکزیکی که دختر پنج ساله اش از ترس گلوله ای که شاید از پنجره اتاقش به درون بیاید در زیر تختخواب پناه گرفته است، جین همسر دادستان محلی که اتومبیلش به زور سلاح غصب می شود و فقط به صرف این که از قیافه قفل ساز خوشش نیامده دستور می دهد تا دوباره قفل های منزل تعویض شوند. این پارانویا در دو صحنه اثرگذار به اوج می رسد ، ابتدا در آنجا که هنسون اسلحه کشیده و سیاه پوست جوان را به قتل می رساند و دوم آنجا که کریستین ، همسر کارگردان ، بعد از تصادف در اتومبیل به دام افتاده و تنها پلیس نزدیک به محل حادثه کسی نیست جز همان مامور نژاد پرستی که او را دستمالی کرده است. وحشت او از دیدن مامور آن چنان زیاد است که ترجیح می دهد در اتومبیل که تا دقایقی دیگر منفجر خواهد شد، به حال خود رها شود.


از دید هاگیس آمریکایی ها همه دچار بیگانه هراسی شده اند ، هیچ کس نمی خواهد طرف مقابل را درک کند، نمی خواهد بداند که او واقعاً چگونه انسانی است، همین قدر که بیگانه باشد برای دوری گزیدن و نفرت ورزیدن کافی است. حتی سیاه پوست جوانی که خود اسیر بیگانه هراسی سفید ها ست ، هنگام تصادف با مرد میان سال چینی، او را به دلیل این که یک چشم بادامی است و متعلق به نژادی پست تر، در میانه خیابان رها می کند.

برای کسانی که مغازه فرهاد را نیز تخریب کرده اند ،او یک عرب است. تعجب فرهاد هنگام گفتن " از کی ایرانی ها عرب شده اند؟ " به همسرش که دیوارها را تمیز می کند دیدنی است. شاید او نیز اعتقاد دارد که ایرانی ها از اعراب برترند؟!

حتی هنسون نیز پس از جنایت از تمامی اصول اخلاقی خود عدول کرده و اتومبیل را هم چون سرباز آمریکایی حاضر در عراق به آتش می کشد تا ردی از جنایت خویش برجای نگذارد. یا مرد چینی میان سال که حتی به هم نژاد خود رحم نکرده و یک خانواده مهاجر قاچاق را در وانت خود محبوس کرده تا بعداً آنها را در ازای نفری پانصد دلار بفروشد.
البته لحظات نه چندان امید بخشی هم در فیلم وجود دارد ، مانند پیچیدن پای جین در منزل و این که کسی غیر از خدمتکار لاتینی وجود ندارد تا به او کمک کند. جین به او می گوید " تو تنها دوست نزدیک منی " این جمله  نشان دهنده تنهایی عمیقی است که بعد از یازده سپتامبر گریبان آمریکایی ها را گرفته است. مردم آمریکا خود را بیش از پیش در خطر حس می کنند، اما باید پرواز اعتماد را با همدیگر تجربه کنند .


در آغاز گفتم که هیچ کس در امنیت کامل قرار ندارد، ما همه در یک کشتی قرار داریم و انتخاب هایی که می کنیم ، زندگی دیگر انسان های درون کشتی را تحت تاثیر قرار می دهد. اما ظاهراً هیچ کس متوجه این نیست که همگی در یک کشتی قرار داریم، همه تلاش می کنند که قفل ها را عوض کنند، اما تعمیر در را فراموش می کنند. اگر در را تعمیر کنند، این بار در اتومبیل به دام خواهند افتاد. راه در امنیت زندگی کردن از آموزش مغزها می گذرد، اما هاگیس ترجیح می دهد این حرف را در پایان فیلم نگوید و روش تز گونه بودن فیلم را رد کرده و آن را در طول فیلم کم کم توضیح می دهد.

هاگیس ساختار دراماتیک را خوب می شناسد، بنابر این  در آفریدن لحظه های دور از انتظار یگانه عمل می کند. مانند صحنه ای که مغازه دار عصبی ایرانی پس از ریختن زباله ها به داخل مغازه اش برمی گردد. دوربین به جای تعقیب او  روی زباله ها زوم می کند. گوش ها و مغز تماشاگر منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله ای به قصد خودکشی است، اما مغازه دار برمی گردد و زباله ها را به هم می ریزد تا آدرس قفل ساز مکزیکی را پیدا کند.

یا لحظه ای که کامرون ، کارگردانی که از سوی همسرش به دلیل نداشتن شهامت مورد تحقیر قرار گرفته، به پشتوانه سلاحی که به چنگ آورده  برای پلیس هایی که محاصره اش کرده اند، رجز خوانی می کند، اما چیزی که انتظارش را دارید، به وقوع نمی پیوندد و سلاح هرگز کشیده نمی شود.

فیلم هاگیس مسلماً به عنوان یکی از بهترین فیلم های اول هر کارگردانی در یادها خواهد ماند. سناریوی خوب با نگاهی هوشمندانه و بازی هایی کوتاه ، اما عالی از بازیگران نامدار مانند برندان فریزر، مردی برای تمام نقش ها، از نقاط قوت فیلم است؛ یا دان چیدل در نقش کارآگاه پلیس که با بازی خود قدرت سکوت را به نمایش می گذارد و بد نیست به ترنس هاوارد در نقش کامرون هم اشاره ای بکنم که در صحنه رویارویی با پلیس با چشمانی اشک آلود ، در نقش شوهری که غرورش جریحه دار شده ، آن چنان اثرگذار بازی می کند که نمی توانید فراموشش کنید.

تصادف در مقیاس کوچک نشان دهنده آمریکا و در مقیاس بزرگ تصویر کننده جهان پیرامون ماست. دنیایی که آدمی در آن اسیر ضعف ها ، پیش فرض ها و حوادثی است که به نتایجی دور از انتظار ختم می شوند . استفاده نمادین هاگیس از برف- از سال ١٩٨٩ تاکنون در لس آنجلس برف نباریده است- به مثابه عاملی وحدت بخش نشان می دهد که بلا بر سر ما یک سان می بارد. تصادف ادیسه ای اخلاقی از زندگی انسان معاصر و مملو از خوادث غیر مترقبه، تقدیر و سرنوشت و نیاز به عشق در روابط انسانی است. تصادف قصه ای غمگنانه درباره دوران ماست؛  دورانی که فردیت، از خود بیگانگی و نفوذ رسانه ها در آن موج می زند. ریشه این بحران ها در دیدگاه مادی گرایانه لجام گسیخته ای نهفته که بر ما تحمیل شده است. سخن بر سر این است که قبل از مرگ نیاز داریم تا آرامش و صلح را تجربه کنیم، راستی برای رها شدن از اسارتی که ما را از انسانیت تهی ساخته، برای اصلاح خطاهای خود چقدر زمان داریم؟


آیا ما نیز هم چون رایان فرصتی خواهیم داشت تا در عین ناباوری از چنگ پیش فرض های غلط خود رها شویم.
در آغاز فیلم رایان پلیس باتجربه ، اما نژاد پرست بازوی پلیس تازه کار را گرفته و فشار می دهد و از وی سوال می کند " می دونی کی هستی؟ " . جوان تصور می کند می داند کیست، اما در واقع نمی داند. رایان به او می گوید " اگر می خوای بدونی کی هستی، یه کم دیگه کار کن " به این گونه سعی دارد دلیل رفتار ناشایست خود را هم چون یک معذرت خواهی به همکار جوانش بفهماند " یک روز تو هم شبیه من می شی " . اما چند دقیقه بعد، رایان که نفرتی عمیق به سیاه پوست ها دارد مجبور می شود زنی سیاه پوست را که قبلاً به شکلی شدید رنجانده بود، از مرگی حتمی نجات دهد. تماشاگران تعجب می کنند، خود رایان هم همین طور. هاگیس در این جا تعجب رایان را که به سوپرمن تبدیل شده، به تماشاگر منتقل می کند و به احساسی عالی دست می یابد و به پیش فرض هایی که این بدن را اسیر خود ساخته اند می گوید که نمی توانند همیشه بر آن حاکم باشند.


گفتن این که ابتدا چه کسی بود که ساختن فیلم هایی با این ساختار دیداری / شنیداری پازل گونه را آغاز کرد، سهل نیست. در ١٩٩٩ پل تامس اندرسن با ماگنولیا و سال بعد اینیاریتو با Amores perros شخصیت های فیلم شان را با زنجیره ای از تصادفات به هم پیوند دادند. البته رابرت آلتمن در دهه هفتاد کوشش هایی در این زمینه انجام داده و در ١٩٩٣ برش های کوتاه را ساخته بود. تک ستاره جان سیلز را نیز نباید فراموش کرد. اما تصادف ساخته هاگیس درباره مهم ترین موضوع جهان در هزاره سوم است و از این رو با دیگر فیلم های مشابه خود تفاوتی عمیق دارد. در فیلم تصادف آن  چه که با هم تصادف می کنند  فرهنگ ها و نژاد هاست، یعنی برخورد تمدن ها.


تصادف به اندازه ماگنولیا محزون، به اندازه خوشبختی خشن و بیش از زیبای آمریکایی دراماتیک است. توانایی هاگیس در چیدن شخصیت هایش در جاهای مناسب  و به رخ کشیدن بی پروای حقایق است؛ او  راه حل های ساده  ارائه نمی دهد؛ امید بیهوده به تماشاگر ارزانی نمی کند ؛ از نظر او رستگاری رویایی گریزپاست. آمریکایی که او تصویر می کند بعد از فاجعه انهدام برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی دیگر مهد آزادی نیست ، بلکه مهد ترس هاست.


شاید یکی از زیباترین بخش های این فیلم برای من این بود که یکی از این چند خانواده ، یک خانواده ایرانی هستند؛ و وقتی در سکانس دوم فیلم دیدم که این خانواده با زبان فارسی با هم حرف می زنند برام بسیار جالب توجه بود . سرشار از حس های خوب بودم وقتی که دیدم در شهری که پر از اقوام گوناگون است - لس آنجلس - یک خانواده ایرانی نیز در این زنجیر قرار داده شده اند و زبان فارسی تنها زبان غیر انگلیسی فیلم است و جالب است که این خانواده ایرانی نیز در دل تبعیض تژادی فیلم قرار می گیرند، هنگامی که مادر خانواده می گوید : اينها فكر كرده‌اند كه ما عرب هستيم ، در حاليكه ما فارس هستيم نه عرب !


انسان از خود بیگانه امروز به جای تقویت روابط و شناخت خود و دیگر اقوام و فرهنگها فقط دچار نوعی وحشت و هراس از برخورد با دیگران است و همین تفکرات نژادپرستانه بهانه ایست برای دور شدن اقوام مختلف از هم و حقیر شمرده شدن یک قومیت از نظر دیگری، و توانسته اصل انسانیت را زیر سوال ببرد و جهان را دچار آشوب و هراس کند.

آدم های crash همانند زندگی همه ما، آدم های خاکستری هستند که با از حس های متفاوت در درون خود. در شرایطی که منیت و هویت شان به تمسخر گرفته می شود، دست به هر کار ناروایی می زنند و در جای دیگر جان خود را نیز برای دیگری فدا می کنند.

 

با این حال این فیلم فقط درباره لس آنجلس و  آمریکا نیست، موضوع آن را می توان به تمامی شهر ها و کشورها تعمیم داد. فراموش نکنید که شما در خانه خود نیز چندان در امنیت نیستید، ناگهان پایتان می پیچدد یا بیمار می شوید. نیاز به امنیت بودن مفهومی است که در مغز شکل می گیرد  و در همان جا نیز بایستی حل شود.  امروزه ما در برنامه های خبری تلویزیون شاهد اتفاقات ناگوار تازه ای هستیم، اما با هاگیس هم کلام می شوم که شاید فردا...

 


جزئیات کامل داستان فیلم:


شاید کثرت شخصیت ها و اتفاق های موجود در فیلم به نوعی موجب شده تا فهم دقیق ماجراهای آن کمی دشوار گردد. بد نیست در اینجا نگاهی دقیقتر به ماجرای فیلم داشته باشیم، البته فراموش نکنید که خواندن نکات ریز داستان برای کسانی که فیلم را ندیده اند لطفی نخواهد داشت و این قسمت فقط برای بینندگانی که مایلند از برخی جزئیات فیلم بیشتر سر در بیاورند ارائه می شود. در پایان نیز نکات بیشتری در تحلیل فیلم ذکر خواهم کرد.
"تصادف" با یک تصادف کوچک آغاز می شود، ماشین کارآگاه گراهام و دستیارش به ماشین یک زن کره ای برخورد می کند و به طور اتفاقی در همان نزدیکی یک قتل نیز اتفاق افتاده، در این فرصت گراهام بر سر جنازۀ فرد مقتول حاضر می شود. اکنون به یک شب قبل باز می گردیم و یک سری داستانهای موازی را پی میگیریم. می‌توان این داستان های موازی را (حدود ۸ داستان) به طور جداگانه به این نحو نشان داد:


۱

مغازه دار ایرانی بنام فرهاد همراه دخترش دُری اقدام به خرید اسلحه می کنند تا از امنیت بیشتری برخوردار شوند. در پی رفتار تحقیرآمیز اسلحه فروش با آندو بعنوان افراد خارجی و غریبه، درگیری لفظی پیش می آید. دری سعی می کند قضیه را با آرامش حل کند و دست آخر به انتخاب خودش یک بسته فشنگ می خرد. در قسمت های بعدی روشن می شود که دری برای جلوگیری از اتفاقات ناخواسته در واقع فشنگ مشقی خریده بود. فرهاد همانشب قصد تعمیر قفل مغازۀ خود را نیز دارد که به دلیل بی توجهی او به توضیحات قفل ساز سیاهپوست (دانیل) این کار انجام نمی شود. روز بعد فرهاد مشاهده می کند که اموال سوپرمارکتش به سرقت رفته و بیمه نیز خسارتی به آنها نمی پردازد. فرهاد در حیرت و درماندگی فرو می رود. در این حال به سروقت  قفل ساز که به خیالش عضو یک دارودستۀ یاغی است می رود تا به او شلیک کند. دختر خوش قلب دانیل به گمان مصونیت بخشی گردنبند خیالی جلو می آید، فرهاد شلیک می کند اما فشنگ مشقی بوده. آنشب فرهاد تغییر کرده و دخترک را فرشتۀ نجات خود می داند.


۲
و جوان سیاهپوست (آنتونی و پیتر) از یک کافه بیرون آمده اند. بعداً می فهمیم که پیتر همان برادر گراهام است. بریک که یک وکیل است با همسر خود از آنجاعبور می کنند و همسر بریک واکنشی توام با سوء ظن به خود می گیرد، گویی که دو جوان سیاهپوست انسان هایی خطرناک هستند. در مقابل، آنتونی و پیتر به زور اسلحه ماشین بریک را به سرقت می برند. آنها با ماشین دزدی یک مرد کره ای را که در صدد تجارت غیرقانونی کودکان آسیایی است زیر می گیرند و او را در نقطه ای رها کرده فرار می کنند. به همین خاطر مجبور می شوند به توصیۀ دلالی که قرار بوده ماشین را بفروشد، از فروش آن خودداری کرده و ماشین را آتش بزنند. روز بعد آنها به سروقت یک کارگردان سیاهپوست (کامرون) می روند و قصد دارند ماشین او را به زور بدزدند. پلیس سر می رسد، آن ها را تعقیب می کند و در این ماجرا پیتر از آنتونی جدا می شود. بعد از این ماجرا کامرون به آنتونی سفارش می کند که این دله دزدی ها را کنار بگذارد. پیتر در پی جدایی از دوستش، مسیری دیگر را در پیش می گیرد و در شب بعد می بینیم که در جاده ای خارج از شهر سوار ماشین پلیسی به نام توماس می شود. در اثر سوء تفاهمی ساده دگیری لفظی بین آندو پیش می آید و توماس که خیال می کند پیتر قصد شلیک به او را دارد، به پیتر شلیک کرده و او را می کشد. اما متوجه می شود که در جیب پیتر بجای اسلحه یک مجسمۀ کوچک بوده؛ مجسمه ای که شب قبل قرار بوده برای پیتر و رفیقش شانس بیاورد اما آنها نتوانستند پولی ازآن سرقت به دست بیاورند و وقتی پیتر مشابه آن مجسمه را جلوی ماشین توماس می بیند خنده اش می گیرد و سوء تفاهم ساده شکل می گیرد و بعد درگیری لفظی و بعد نیز شلیک ناخواسته.
آنتونی نیز در آن شب راهی دیگر را در پیش گرفته و به طور تصادفی موفق به سرقت وانت همان مرد کره ای می شود که حامل کودکان آسیایی است. دلال حاضر است برای ماشین و کودکان پول خوبی بدهد اما آنتونی صرفنظر می کند و کودکان کارگر را در نقطه ای از شهر آزاد می کند و حتی به یکی از آنها مقداری پول می دهد. گویا او به توصیۀ کامرون تصمیم گرفته که دست از دزدی بردارد.


۳
وقتی ماشین وکیلی به نام بریک به سرقت می رود همسر او به شدت عصبی می شود. آنشب قفل ساز سیاهپوست قفل در خانۀ آن ها را تعویض می کند اما جین همسر بریک با حالتی آشفته از این که یک جوان سیاه که قیافه اش به خلافکار ها می خورد برای تعویض قفل آمده، ابراز نارضایتی می کند. بریک سمت دادستانی دارد و قرار است در انتخابات آینده نیز شرکت کند. او همۀ تلاشش را می کند تا در این موقعیت آراء گروه های مختلف از جمله سیاهپوست ها را از دست ندهد.
روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر قرار است دادستان کنفرانس مطبوعاتی داشته باشد اما قبل از آن مطلع می شود که پلیس سیاهی به نام لوییس توسط کانکلین (پلیس سفید) کشته شده. از آنجا که دادستان قرار است تا مدتی دیگر تعویض شود و جانشین بعدی او قرار است یک سیاهپوست باشد، چنانکه بریک در این قضیه به نفع پلیس سفید حکم بدهد به تبعیض نژادی متهم خواهد شد و و هنگام روی کار آمدن دادستان بعدی، بریک مقدار زیادی از آراء سیاه ها را از دست خواهد داد. بنابراین از گراهام که روی این پرونده کار میکند می خواهد که تا قبل از ساعت چهار با او ملاقات داشته باشد. در این ملاقات وکیل بریک از کارآگاه گراهام می شنود که نه تنها مدرکی علیه پلیس سفید در دسترس نیست بلکه مقدار زیادی پول نامشروع در عقب ماشین لوییس کشف شده چرا که در واقع لوییس پلیس فاسدی بوده و از راه فروش مواد مخدر پس از تعقیب معتادان صاحب پول می شده. وکیل دادستان به دلیل منافع ذکر شده اصرار دارد که هنوز مدارک کافی برای محکومیت کانکلین (پلیس سفید) در دسترس نیست، مثلاً ماشینی که لوییس سوار آن بوده و پول ها در آن پیدا شده به خود لوییس تعلق نداشته و در ضمن کانکلین سابقۀ شلیک به دو سیاهپوست دیگر را داشته و... اما گراهام زیر بار نمی رود و عقیده دارد نمی توان قضیه را به این نحو خاتمه داد، تا اینکه وکیل بریک با نشان دادن سوابق برادر گراهام و حکمی که به آن تعلق گرفته او را در فشار می گذارد و به ناچار گراهام کانکلین بی گناه را متهم می کند و پرونده به نحوی که بریک خواسته بود بسته می شود.
جین همسر بریک که شب قبل رفتاری توام با بدبینی با قفل ساز سیاه داشت، در آنروز با خدمتکار سیاه خود نیز رفتار تند و نامناسبی را بر سر شستن ظرف ها انجام می دهد. او مدام عصبی و پر تشویش است و این را در تماس تلفنی که بعداز ظهر با همسرش دارد اظهار می کند. بعد از آن جین به طور تصادفی از پله ها سر می خورد. خدمتکارش در حالی که سایرین او را تنها گذاشته اند برای کمک به او حاضر می شود و جین خدمتکار را در آغوش کشیده و او را بهترین دوست خودش می خواند.


۴
کارآگاه گراهام در اولین شب فیلم با پروندۀ قتل لوییس به دست کانکلین درگیر می شود. در این ماجرا هرکدام از این دو پلیس گلوله ای شلیک کرده اند اما اینکه گلولۀ اول از ناحیۀ کدام بوده و کدامیک مقصر ماجرا است نا معلوم است. مادر گراهام نگران برادر گمشدۀ او پیتر است که مدتی است به خانه برنگشته و و گراهام قول می دهد که او را پیدا کند.قبل از کنفرانس مطبوعاتی دادستان، بحث هایی با وکیل او می کند که در نهایت به پروندۀ برادرش مربوط می شود. شب هنگام او و دستیارش در پی یک تصادف، در صحنۀ یک قتل در جاده ای خارج از شهر حاضر می شوند.گراهام متوجه می شود که مقتول برادرش پیتر است و به مادرش قول می دهد که هر طور شده قاتل را پیدا خواهد کرد.


۵
رایان پلیس سفید پوستی است که پدرش دچار بیماری است و دستیار جوانی به نام توماس دارد. رایان عضو یک فرقۀ تبعیض نژادی است. در اولین شب در فیلم می بینیم که او به دلیل وخامت حال پدرش با بیمارستان تماس می گیرد اما منشی بیمارستان که یک زن سیاهپوست است اورا به درستی راهنمایی نمی کند و مشاجرۀ لفظی پیش می آید. رایان راهی برای تسکین پدرش در آنشب پیدا نمی کند و این امر او را دلخور و کینه ای میکند. آنشب رایان هنگام گشت شبانه، یک کارگردان سیاهپوست (کامرون) و همسرش را به بهانۀ اینکه صاحب ماشینی مشابه ماشین مسروقۀ بریک هستند مورد بازجویی قرار می دهد و بعد نیز اصرار دارد که از آنها تست نوشیدن مشروب بگیرد.رفتار تحقیر آمیز او همسر کامرون را به شدت آزار می دهد اما کامرون سعی می کند با رفتن زیر بار تحقیر و معذرت خواستن این ماجرا را تمام کند. توماس، دستیار رایان، از تبعیض نژادی موجود در رفتار های رایان ناراحت است و با مسوول اداره پلیس در این مورد صحبت می کند. روز بعد رایان به او توصیه می کند که بی تجربگی به خرج ندهد و سعی کند طور دیگری در این زمینه فکر کند تا بتواند مدت بیشتری در این شغل دوام بیاورد. رایان در آن روز به طور اتفاقی با همسر کامرون برخورد می کند و اورا از مرگ حتمی در یک تصادف خطرناک نجات می دهد. توماس نیز به طور اتفاقی با خود کامرون (در جریان در گیری او با دو سیاه دله دزد) برخورد می کند. او سعی می کند جلوی عصبانیت و تهور کارگردان را بگیرد و او را آرام کند تا مشکلی توسط پلیس برای او ایجاد نشود و قضیه فیصله می یابد.
همانشب او به طرز کاملاٌ اتفاقی موجب کشته شدن جوان سیاهی به نام پیتر می شود (که تفصیل آن گذشت)، و ناچار می شود اتومبیل خود را آتش بزند.


۶
کامرون یک کارگردان تلویزیونی است که سر قضیۀ بازجویی پلیس بین او و همسرش کریستین اختلاف پیش می آید. زن شکایت دارد که چرا شوهرش در مقابل رفتار تحقیر آمیز پلیس سفید اعتراضی نکرد و ساکت ماند. روز بعد سر صحنۀ فیلمبرداری، کامرون به درخواست یکی از عوامل، سکانس بازی جمال را دوباره با بازی ادی فیلمبرداری می کند، چرا که لهجۀ ادی کمتر به سیاه ها می خورد. بعد از اتمام کار همسرش برای عذر خواهی از او آمده اما کامرون همچنان دلخور و ناراضی است. وقتی دو جوان سیاه می خواهند ماشین او را بدزدند، او این بار سرخورده از وادادگی هایی که قبل از این داشته اقدام به نوعی تهور و بی باکی می کند و با دو سیاه با شجاعت درگیر می شود. پلیس سر می رسد و این سوء تفاهم پیش می آید که کامرون نیز مرتکب خلافی شده. کامرون اینبار حسابی عصبانی است و با بی باکی مقابل ماموران پلیس قد علم می کند. توماس، پلیس جوان که دیشب با او برخورد داشته سعی می کند او را آرام کند و قضیه را فیصله می دهد. کامرون نیز آنتونی جوان را نصیحت می کند. کریستین، همسرکامرون، تصادف می کند و رایان او را نجات می دهد. کامرون آنشب دیر به خانه می رود، در خیابان با اتومبیلش پرسه می زند و در نزدیکی یک اتومبیل در حال سوختن توقف می کند، اتومبیلی که متعلق به توماس (پلیس جوان) است. برف آرام شروع به باریدن می کند و او با همسرش در آرامش تماس تلفنی می گیرد.


۷
دانیل یک قفلساز سیاهپوست است که با دختر و همسرش زندگی می کند.ابتدای فیلم او برای تعویض قفل به خانۀ دادستان و بعد به سوپر مارکت فرهاد رجوع می کند. آنشب دخترش را که از صدای گلوله ترسیده با قصۀ خیالی فرشته و گردنبند آرام می کند.فرهاد به گمان مقصر بودن دانیل می آید تا او را بکشد و الباقی ماجرا که گذشت.


۸
یک مرد کره ای که تاجر کارگران آسیایی است تصادف می کند، دو جوان سیاه به گمان اینکه اورا کشته اند رهایش می کنند. مرد نمرده، شب بعد همسر او در بیمارستان به ملاقات او می رود. همسر او همانست که با کارآگاه گراهام تصادف کرده. آنشب به طور اتفاقی ماشین مرد کره ای توسط آنتونی، جوانی که اورا زیر گرفته به سرقت می رود. آنتونی کودکان داخل آن را آزاد می کند. در نهایت فیلم با یک تصادف سادۀ دیگر خاتمه می یابد. در این تصادف ما مسوول بیمه ای که به سوپرمارکت فرهاد آمده بود و منشی بیمارستانی که رایان به آن رجوع کرده بود را می بینیم.


نکات حاشیه ای:

 

 

_ پل هگیس پیش از این در زمینۀ فیلم فعالیت های مختلفی داشته اما بجز فیلمنامۀ فیلم معروف "عزیز میلیون دلاری" به کارگردانی کلینت ایستوود اثر سینمایی قابل توجهی از او دیده نشده بود. همچنین وی در نگارش فیلمنامۀ "پرچم های پدران ما" به کار گردانی کلینت ایستوود و محصول سال ۲۰۰۶ نیز مشارکت داشته است.


_ عمدۀ فعالیت های پل هگیس پیش از این در زمینۀ تلویزیون بوده. او صاحب جوایز متعدد هنری است.


_ امتیاز منتقدان به این فیلم طبق اعلام سایت متاکریتیک ۶۹ از ۱۰۰ بوده است.


_ نامزد شش جایزه اسکار و برنده جوایز بهترین فیلم، و بهترین فیلمنامۀ اوریژینال.

 

منابع :

وبلاگ موج نو (نویسنده امیر عزتی)

وبسایت راز نو (نویسنده سیامک قاسمی)

انجمن نو اندیشان علوم اجتماعی (آرزو آقایی)


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:53 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

دیوانه ای از قفس پرید

ژانر : درام

كارگردان : ميلوش فورمن
نويسنده : لارنس هابن
نويسنده فيلم نامه : بو گلدمن
تهيه كننده : مايكل داگلاس
موزيك متن : جك نيچه
فيلم بردار : هاكسل وكسلر
تدوين : شلدون كان
كارگردان هنري : پل سيلبرت

زمان نمايش : 21 فوريه 1976

محصول آمريكا

جوایز اسکار : (5 جایزه) بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه

بازيگران :
جك نيكلسون : مك مورفي
كريستوفر لويد : تابر
تد ماركلند : هپ آرليچ
لويس فلچر : پرستار راچد
دني دوويتو : مارتيني
وينسنت شياولي : فردريكسون

 


 

خلاصه داستان

مك مورفي براي رفع بيماري رواني احتمالي اش به آسايشگاهي رواني اعزام ميشود. اينجا محليست كه بيشتر ديوانه آفرين است تا درمانگر ....

 

 

نقد و بررسی کام فیلم

One Flew Over the Cuckoo's Nest

دیوانه ای از قفس پرید


به راستی دیوانه کیست و به چه کسی دیوانه گفته می شود؟ خط دیوانگی کجاست و دنیای دیوانگان چگونه است؟؟ اینها مسائلی است که در طول زمانها و با دیدن شخصی که دچار اختلالات روانی است بیشتر در ذهن ما نقش می بندد.

میلوش فورمن یکی از اشخاصی است که توانسته است با ساخت فیلمی در این زمینه بیننده را لحظاتی با دنیای دیوانگان همراه کند و الحق که این کار را عالی انجام داده است. فورمن یکی از معدود کارگردانان زنده است که تا به حال توانسته است 2 بار افتخار دریافت جایزه اسکار را داشته باشد و نکته قابل توجه اینکه وی در طول 45 سال زندگی سینمایی خود تنها 13 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است. ساخت چنین تعداد فیلم و درو کردن بسیاری از جایزه ها در هر یک از فیلمها نشان دهنده بازده فوق العاده و حساسیت وی در ساخت یک اثر سینمایی قوی باشد.

فورمن بیشتر شهرتش را مدیون فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا همان دیوانه ای از قفس پرید می باشد که ساخته سال 1975 است. این فیلم تحسین بسیاری از منتقدان را به خود معطوف ساخت و بسیاری از جوایز معتبر سراسر جهان را در کارنامه اش ثبت کرد.

دیوانه ای از قفس پرید برگرفته از رمان معروفی با همین نام نوشته کن کیسی است که در سال 1962 توجه بسیاری را به خود جلب کرد. در ابتدا کرک داگلاس نویسنده و بازیگر سینما امتیاز ساختن فیلمی بر مبنای این کتاب را از کیسی خرید؛ اما بنا به دلایلی نتوانست ساختش را آغاز کند و بعد از آن تصمیم بر این شد که فورمن به عنوان کارگردان و جک نیکلسون به عنوان بازیگر نقش اول (مک مورفی) ایفای نقش کند.

داستان فیلم در مورد رندل پاتریک مک مورفی است. وی به جرم تجاوز دستگیر شده است و به حکم دادگاه او را برای بررسی وضعیت روانیش به بیمارستان روانی ایالتی می فرستند. در آنجا پرستار سختگیری مسئول می باشد که مک کورفی...

علت وقوع داستان فیلم حکم دادگاه برای مشخص شدن وضعیت روانی مورفی است که با توجه به نیاز دانستن این قوانین، مختصری به شرح بیماری روانی و مجازات دادگاه برای مجرمین روانی می پردازم:

جنون در لغت به معني پوشيده گشتن و پنهان شدن است. در اصطلاح كسي را كه بر اثر آشفتگي روحي و رواني عقلش پوشيده مانده و قوه درك و شعور را از دست داده است مجنون مي نامند. در واژگان فقهي جنون و عقل در مقابل هم به كار رفته است. عقل مهمترين ركن مسئوليت است. جنون به معني مصطلح كلمه عبارت است از افول تدريجي و برگشت‌ناپذير حيات رواني انسان، يعني توانايي درك، احساس و اختيار.

با نگاهي به تاريخ تحولات كيفري و با ديدن تشتت آراي قضات و صاحبنظران در شناخت مفهوم جنون مي‌توان دريافت كه در گذشته‌هاي دور رويه‌اي يكسان در برخورد با مقوله جنون و مسئوليت كيفري مجانين وجود نداشته است اما با تبيين اين واژه و تعامل روز افزون علم حقوق و علم روانشناسي و پزشکی قانونی و حركت جوامع و حكومت ها به سوي عدالت، شاهد حركت به سوي وحدت رويه‌اي براي برخورد و تعامل با اين مقوله در سراسر جهان مي‌باشيم. در همه قوانين كيفري، رفع مسئوليت جزايي و عدم مجازات مجرم مشروط به اثبات ناتواني فرد از تشخيص درست و نادرست نيز، با ناآگاهي فرد از نتيجه رفتار خود است.

بر اساس اكثر قريب به اتفاق قوانين جزايي دنيا، مجرمين فاقد مسئوليت كيفري، نمي توانند موضوع مجازات كيفري قرار گيرند ولي دادگاه مي‌تواند درباره اقدامات لازم جهت بازپروري و حفظ امنيت جامعه با کمک متخصصان پزشکی قانونی تصميم‌گيري كند. چنين اقداماتي صرفاً پيشگیرانه است. اين تدابير مي‌توانند آموزشي (نظير به كارگيري در موسسات آموزشي ويژه)، درماني (نگهداري در بيمارستان‌هاي روانپزشكي حفاظت شده) و يا حمايتي (ممنوعيت نسبت به برخي مشاغل) باشد. در حالي كه اين اقدامات توسط دادگاه تحت عنوان مجازات‌هاي تكميلي براي مجرمين داراي مسئوليت كيفري اتخاذ مي‌شود، براي مجرمين فاقد مسئوليت كيفري، به عنوان مجازات اصلي خواهد بود. هر چند در اكثر قوانين جزايي به دليل تفاوت در درك ماهيت اختلالات رواني از منظر روانپزشكي و حقوقي، نظر قاضي و يا هيئت منصفه نهايتاً تعيين كننده است اما در برخي از بازنگري‌هاي قانوني اين اختلافات كمتر شده است.

عدم مسئولیت کیفری بیماران روانی (خصوصاً مجانین) در قوانین بیشتر کشورهای جهان به رسمیت شناخته شده است.

اما فیلم و محتوای آن:

داستان فیلم بسیار متناسب آغاز میشود،در اولین سکانس از فیلم ما شاهد بیماران روانی و آسایشگاه هستیم و در سکانس دوم فیلم شاهد ورود بازیگر اصلی فیلم به داستان فیلم می باشیم، چنین شروعی در یک فیلم فقط می تواند یک معنی داشته باشد و از همین صحنه اول فیلم میتوان چنین برداشت کرد که صحنه آخر فیلم به طوری می خواهد در ذهن بیننده یک مقایسه پیش از ورود مک مورفی و بعد از ورود وی و اثرات حضورش در این بیمارستان را نشان دهد. با دیدن چنین صحنه هایی از یک فیلم انتظار می رود فرد ورودی که در ابتدایی ترین صحنه وارد فیلم می شود هم با موضوع فیلم رابطه ای داشته باشد و بیننده در رفتار های مورفی که تازه وارد فیلم شده است انتظار حرکاتی معمول که از یک روانی را در گذشته دیده است دارد، ولی خوشحالی جوان بعد از باز شدن دستبندهایش و آرامش وی حکایت از انتظاری را دارد که تماشاگر باید انجام دهد.

در کل می توان داستان این فیلم را به چهار بخش تقسیم کرد:


اولین بخش ورود و آماده سازی ذهن بیننده نسبت به جو بیمارستان و آشنایی با شخصیتها و رفتارهای افراد داخل بیمارستان است. پس از ورود مورفی به بیمارستان مدیر بخش با وی دیداری می کند، در این دیدار وی از او سوال می کند که آیا خود او فکر میکند که دیوانه است یا خیر؟ که بیشتر با توجه به رفتارهای بروز داده شده از مورفی در ابتدای فیلم و نگذشتن مدت زمان بسیاری از فیلم منظور کارگردان از این موضوع فقط می تواند یک چیز باشد و آن ایجاد یک حس متفاوت و شک نسبت به وضعیت روانی مورفی در ذهن بینندگان فیلم است. نکته قابل توجه و بسیار جالب این فیلم اخت گرفتن و دوست شدن بسیار سریع افراد روانی در این بیمارستان با یکدیگر است؛ چنانچه از ابتدای فیلم ما شاهد پوکر بازی آنها با یک دیگر و حس کمک کردن آنها نسبت به یکدیگر هستیم و خود مک هم در نشان دادن حس دوستی خود نسبت به دیگران راغب است. دیدن یک انسان که باید به دید یک دیوانه به او نگاه کرد ولی در دل باید به او به دید یک شخص بیخیال نگریست، حس زیبایی در بیننده ایجاد میکند و واقعا باید به چنین بازیگرانی که میتوانند اینچنین حس زیبایی را در دل بیننده ایجاد کنند آفرین گفت، زیرا یکی از علل موفقیت اینچنینی فیلم بازی فوق العاده بازیگران آن است.

بخش دوم جلسات روانکاوی و حرف زدن با یکدیگر همراه با سر پرستار جدی و خشن است. در این جلسات هر یک از بیماران در مورد مشکلات خود در رابطه با زندگی که در بیرون از بیمارستان و در زندگی عادی خود داشته اند صبحت می کنند. سر پرستار بخش به طور فوق العاده ای خشک و مقرراتی است و این نوید مشکلات بسیاری را در قسمت های بعدی فیلم میدهد بخصوص زمانی که مورفی از وی میخواهد که صدای موسیقی بخش را کمی آرام تر کند که نیاز نباشد وی برای حرف زدن فریاد بکشد ولی پرستار با از انجام این کار ممانعت میکند که دلیل این صحنه فقط آینده سازی فیلم در ذهن بیننده است که وی با مک به هیچ عنوان کنار نخواهد آمد. قسمتهای جالب این جلسات رای گیری هایی است که دو مرتبه به درخواست مک مورفی انجام میشود، در مرحله اول و در یکی از ابتدایی ترین مراحلی که مورفی به آنها پیوسته بود وی از پرستار درخواست میکند که به آنها اجازه دهد به جای این جلسات خستگی آور به تماشای مسابقه بیسبال بپردازند ولی با رای گیری که میان افراد جلسه صورت می گیرد به این نتیجه می رسند که افراد علاقه ای برای دیدن این مسابقات ندارند چون اصلا زندگی بیرون از آنجا برایشان معنی ندارد و حتی شاید اصلا نداند بیسبال چیست!!! صحنه جالبی که بعد از این رای گیری اتفاق می افتد حس خوشحالی است که در چهره پرستار بخش نقش میگیرد و با نگاه ملیحی که به مورفی شکست خورده میکند کاملا مشخص است که این را یک پیروزی بزرگ برای خود دانسته است و این نشانه غرور احمقانه وی است. بعد از این اتفاق شوق فرار در ذهن مک بیشتر از قبل شکل میگیرد و وی همواره به دنبال راهی برای بیرون رفتن از آن آسایشگاه و راحت شدن از دست این پرستار متکبر است و برای فرار نهایت تلاش خودش را میکند. حتی کندن آب خوری آسایشگاه و فرار از لوله ها که موفق به انجام آن نمی شود.


در مرحله بعدی جلسه مک دوباره پیشنهاد خودش را مطرح میکند و این بار با استقبال بیشتری روبه رو میشود که تقریبا 9 نفر از افراد آن جلسه خواهان دیدن مسابقه بیسبال و تعطیلی جلسه هستند ولی از آنجایی که پرستار بسیار متکبر است و به بقیه افراد داخل اتاق نیز اشاره میکند که آنها 18 نفر هستند و باید یک رای دیگر جذب کند. چیزی که هر بیننده ای از این صحنه در می یابد کوچک شمردن افرادی است که به آنها روانی گفته می شود و پرستار یا به عبارتی جامعه حاضر نیست به چیزهایی که افراد کم توانتر از خود می خواهند تن بدهند و آنها را بپذیرد و این یکی از مهمترین نتایجی است که در پایان فیلم می توان از داستان گرفت. بعد از کاری که پرستار با مک میکند وی که از صمیم قلب می خواهد این مسابقات را ببیند دست به عملی دیگر میزند؛ وی با وجود خاموش بودن تلویزیون شروع به گزارش بازی خیالی می کند و با استقبال پر شور دیگران مواجه میشود. این صحنه میخواهد به هر توانی که دارد به بینندگان بفهماند که درست است آنها فرصت دیدن مسابقه را از دست داده اند ولی با تمام وجود می خواهند این خواسته اشان عملی شود و برای به دست آورد آن تمام تلاش خود را میکنند.

بعد از بی توجهی که به خواسته بیماران صورت می گیرد بخش سوم فیلم که فرار مک از بیمارستان و بردن دوستانش به ماهیگیری است شروع میشود. مک که با توجه به عملی نشدن خواسته اش فکر تفریحی برای خود است تصمیم میگیرد از بیمارستان بیرون برود. وی اتوبوس تفریحی بیماران را می دزدد و تمام دوستان خود را به طرف اسکله می برد. صحنه فوق العاده دیگری که در این میان شکل می گیرد معرفی کردن افراد به مامور اسکله است. مک تمامی بیماران را دکتر خطاب می کند و می گوید آنها برای تفریح از مرکز روانی بیرون آمده اند و این قایق را کرایه کرده اند. نکته قابل برداشت، تفاوت میان انسانهای عادی که خود را در درجات بالای علمی می دانند و یک روانی از دید همه یکسان نمی باشد، از دید مک یک روانی با یک دکتر تفاوتی ندارد فقط دست زمانه آن را خوش شانس آفریده است و این بیماران را روانی کرده است. یاد دادن ماهیگیری به همه بیماران از صحنه های زیبای این فیلم است، چون بیننده می تواند حس دوستی و کمک را در چهره افرادی ببیند که جامعه به طوری آنها را طرد کرده است در حالی که یاد دادن چیزی در زندگی روزمره انسان های عادی به یک دیگر همواره همراه با خساست افراد همراه است ولی این حرف ها در میان آنها معنایی ندارد.

بعد از بازگشت آنها به بیمارستان مک در صحنه های آخر فیلم تصمیم به فراری واقعی به کمک دوستان خود می گیرد. شخصی که در این فیلم جایگاه خاصی دارد شخص سرخ پوستی قوی هیکل است که همه وی را کر و لال می دانند ولی با وجود این کمک هایی که مک به او می کند اعم از یاد دادن بسکتبال و... به وی و به اصطلاح به حساب آوردن وی، او را تبدیل به یکی از دوستان نزدیک مک می کند تا آنجا که در لحظه درگیری با ماموران به کمک مک می آید و مانع کتک خوردن وی می شود.

فرار مک با موفقیت همراه می شود ولی باز هم حس کمک وی به دیگر افراد این فیلم موجب می شود وی نتواند این کار خود را عملی کند و صحنه غم انگیز آخر فیلم کشته شدن یکی از افراد آنجا به خاطر غرور پرستار متکبر آنجا است که موجب خود کشی جوانی دوست داشتنی میشود، جوانی که مک فرصت دوست داشتن و چیزی که وی میخواهد را به او میدهد، اما تکبر پرستار موجب خودکشی او می شود. مک نمی تواند آن را تحمل کند و با حمله به پرستار باعث شکستن گردن وی می شود که این حمله به شدت از دل بینندگان تحسین میشود و همه حق را به مک می دهند...

بعد از این اتفاق انواع شکنجه های جسمانی بر روی مک به عنوان درمان صورت میگیرد که دوست سرخ پوست وی، او را از این شکنجه ها رها میکند.


چیزی که ما در این فیلم میبینیم تفاوت های زندگی دو قسمت از مردم در جامعه است. افرادی که روانی خوانده می شوند و افراد دیگری که دسته اول را روانی می خوانند!! این فیلم مرز جنون را از نگاه بیننده جست و جو می کند. به راستی به چه کسی دیوانه می گویند؟؟ افرادی که امروزه مردم به چشم روانی به آنها نگاه می کنند فقط دسته ای دیگر از کسانی هستند که در برای خود دنیایی دیگر دارند و حتی بسیاری از آنها از ترس زندگی در جامعه ای که در آن زندگی میکنند خود را داوطلبانه به بیمارستان می سپارند؛ همانطور که در این فیلم میبینیم که تقریبا همه آنها خود داوطلبانه به آنجا رفته اند چون از دنیای واقعی ترس دارند و از موقعیت های آنها میترسند. مک مورفی شخصی است که به تعدادی از این افراد جرات زندگی در جامعه را میدهد.

آیا انسانهایی که دنیای بزرگتری دارند، باید اجازه دخالت در رفتار دیگران را به خود بدهند؟؟ چیزی که این فیلم به ما یادآوری میکند شهوت دخالت انسانها در طبیعت است، در دنیای افراد دیگر.



نویسنده : هنگامه - ساعت 23:46 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

 

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypsenowredux.jpgژانر : درام، جنگی

کارگردان : فرانسیس فورد کاپولا

نویسنده : John Milius, Francis Ford Coppola

فروش افتتاحیه :

تاریخ اکران : 1979

زمان فیلم : 153دقیقه

زبان : English

درجه سنی : R

 

 

افتخارات :

نامزد 8 رشته در اسکار 1980 : بهترین فیلم, بهترین کارگردان, بهترین فیلم برداری, بهترین فیلم نامه اقتباسی, بهترین تدوین, بهترین صدابرداری, بهترین بازیگر نقش مکمل مرد, بهترین کاگردان هنری

برنده اسکار بهترین فیلم برداری (ویتوریو استرارو) و بهترین صدابرداری

 

برنده جوایز بهترین فیلم و کارگردانی از فستیوال فیلم کن 1979

برنده جایزه بهترین فیلم , بهترین کارگردان , بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (رابرت دووال) , بهترین موزیک متن از گلدن گلوب سال 1980

 

برنده جایزه بهترین فیلم و کارگردان و همچنین بهترین بازیگر نقش دوم مرد (رابرت دووال) از بفتا BAFTA 1980

 

تقدیر ویژه فستیوال کن در سال 2000 از نسخه REDUX



خلاصه داستان: سروان ویلارد که یک نظامی بازنده در قمار است, برای نابود کردن سرهنگ کورتز که بر ارتش آمریکا شوریده است به نواحی غیر قابل دسترسی از ویتنام اعزام میشود ....

 

بازیگران:

Marlon Brando

Martin Sheen

Robert Duvall

Frederic Forrest

Sam Bottoms

   

بررسی کامل فیلم

Apocalypse Now (اینک آخرالزمان)

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse1.jpg

 

دهه هفتاد و هشتاد, دو دهه پرشکوه در سینمای جهان هستند, دهه هائی که فیلم سازانی چون کاپولا, اسکورسیزی, چیمینو, اسپیلبرگ, لوکاس, استون و دی پالما در آن ظهور کردند. آثاری که توسط این فیلمسازان ساخته شد همچنان به عنوان بهترین آثار سینمائی جهان شناخته میشوند و در این شکی نیست که سینمای جهان وامدار این سینماگران است. اما در میان همین فیلمسازان هم افرادی مانند کاپولا و اسکورسیزی و اسپیلبرگ برجسته ترند و فردی مانند اسپیلبرگ نشان داد که میتواند از سینمای تجاری فاصله بگیرد و آثاری چون فهرست شیندلر, نجات سرباز رایان, مونیخ و آمیستاد را بسازد.

در میان فیلم سازان این عصر، فرانسیس فورد کاپولا با شش اثر برجسته دارای جایگاهی ویژه است. پدرخوانده 1972, پدرخوانده 2 1974, اینک آخرالزمان 1979, کاتن کلاب 1984, پدرخوانده 3 1990 و دراکولا برام استوکر 1992. با نگاهی به این آثار میتوان بیش از پیش به ارزش کار کاپولا پی برد.

تخصص کاپولا به جز مورد پدرخوانده که داستان ماریو پوزو بدون هیچ تغییری به فیلم نامه منتقل شد, در فیلمهائی چون اینک آخرالزمان و دراکولا, تغییر دادن فیلم نامه با تصورات ذهنی خود است. او این کار را چنان ماهرانه انجام میدهد که نتیجه کار دیگر شباهتی به داستان اصلی ندارد و این هنر کاپولاست که بارها به خاطر آن توانسته جایزه های معتبر سینمائی را به دست آورد.

این تحلیل بر مبنای نسخه Redux از فیلم شکل گرفته است که 50 دقیقه بیشتر از نسخه اولیه در سال 1979 است. نسخه Redux در سال 2000 تهیه شد و در همان سال در فستیوال فیلم کن به نمایش در آمد و مورد استقبال منتقدان و کارشناسان سینما قرار گرفت. لازم به ذکر است که بنا به نظر اکثر کارشناسان فن سینما, نسخه تکمیل شده در سال 2000 این اثر را بسیار زیباتر از چیزی کرد که در ابتدا بود.



درباره جنگ ویتنام...


در سال 1955 فرانسه در نبرد دین بین فو شکست خورد و ویتنامی ها به فرماندهی ژنرال جیاپ مشهور توانستند فرانسه را از ویتنام بیرون کنند و ژنرال دولاتر فرانسوی نیز در این جنگ به افسران خود دستور داد تا ستاد او را زیر آتش بگیرند و بدین ترتیب کشته شد. اما این پایان ماجرا نبود. ایالات متحده میدانست که از دست دادن جبهه ویتنام به مفهوم از دست دادن همیشکی ویتنام و رفتن آن کشور به زیر سیطره روسها و چینی ها خواهد بود. قبل از آن در نبرد دو کره، آمریکا آثار مخرب این شرایط را دیده بود. پس اولین کار فرستادن مستشاران نظامی و هزینه کردن بیش از یک میلیارد دلار برای مقاومت ویتنام جنوبی در برابر یورش شمالی ها بود.
اما تا سال 1961 که لیندون جانسون فرمان فرستادن 15 هزار نظامی آمریکائی را به منطقه صادر نکرده بود ماجرا در حد یک رویاروئی کامل جدی نبود. اولین نبرد در 12 مارس 1962 اتفاق افتاد.

حجم در گیری ای که در ویتنام اتفاق افتاد و هزینه ای که طرفین برای آن کردند هیچ گاه در تاریخ تکرار نشده است. میزان بمبارانها و اعمال خشونت باری که در این جنگ اتفاق افتاد خیلی زود رکوردهای جنگ جهانی را جا به جا کرد. آمریکا خیلی سریع متوجه شد که در جبهه ویتنام در حال جنگ با ابرقدرت دیگری به نام اتحاد جماهیر شوروی است. ابرقدرتی که در آن زمان به روایتی ابرقدرت اول جهان و به روایتی دومین ابرقدرت جهان بود. ویتنام هیچ گاه با استعدادهای خود نمیتوانست در برابر آمریکای تا بن دندان مسلح ایستادگی کند. اما شوروی هم که در همان سالها به خاطر شکست اعراب (که مورد حمایت شوروی بودند) از اسرائیل (که مورد حمایت همیشگی آمریکا بود) تحت فشار قرار گرفته بود, تصمیم گرفت که جبهه ویتنام را برای آمریکائی ها بدل به جهنمی کند که تا آن روز برایشان اتفاق نیفتاده بود. ایالات متحده که تا آن زمان در هیچ جنگی شکست نخورده بود, متوجه شد که ویتنام محلی است برای تسویه حسابهای قدیمی دو ابرقدرت.

آنچه جبهه ویتنام را از جبهه های اروپا در زمان جنگ جهانی متفاوت میکرد این مسئله بود که در جبهه های وسیع اروپا، هم شوروی و هم آمریکا میتوانستند از قدرت ستونهای زرهی استفاده کنند, اما در ویتنام، عوارض زمین اجازه چنین کاری را نمیداد و به همین علت برای آمریکا خیلی سریع نیروی هوائی به نیروی اول تعیین کننده در نبرد مبدل شد. اما این نیرو هم در برابر ارسال میلیونها تن اسلحه از اسلحه های سبک گرفته تا توپخانه و هواپیما و موشکهای سام توسط شوروی، کارساز نبود.

آمریکا آسیبهای مالی و جانی بسیاری در این نبرد دید. ریختن میلونها تن بمب بر سر مردم ویتنام و از دست دادن هزاران هواپیما (بنا به آمار پنتاگون نزدیک به 6 هزار هواپیما و بالگرد)، کشته شدن بیش از 75 هزار سرباز آمریکائی و معلول شدن بیش از 350 هزار آمریکائی در حالی که اجساد هزاران خلبان آمریکائی هیچ گاه در ویتنام پیدا نشد و از طرفی هزینه های چند ده میلیارد دلاری برای این جنگ، سبب شد که شکست آمریکا در این جنگ بسیار بسیار بزرگ تر به نظر برسد. اما این کل مسئله نبود. آسیبهای روانی ای که در طول ده هزار روز جنگ گریبان گیر سربازان آمریکائی شد هیچ گاه از خاطرها نرفت. صدها فیلم و کتاب در مورد این جنگ نوشته شد و البته شکی نیست که هنوز هم قدر مطلب آن طور که باید ادا نشده است.

جنایتهای آمریکائی ها در این جنگ تمام شعارهای آنها را زیر سوال برد, بیش از یک میلیون غیر نظامی در این جنگ کشته شد و آمار کشته های کلی جنگ به پنج میلیون و دویست هزار تن رسید. قتل عامهائی مانند آنچه در برخی دهکده های ویتنامی نظیر میلا رخ داد نشان داد که این جنگ هیچ گاه یک جنگ در شرایط نرمال نبوده است و شاید چنین دلایلی سبب شد تا فیلم هائی نظیر جوخه و اینک آخر الزمان ساخته شود.
جنگ خانمان سوز ویتنام در سی ام آوریل 1975 با سقوط سایگون به دست ارتش ویتنام شمالی و ویت کنگ ها رسما پایان یافت.


و اما اینک آخرالزمان ...



سرهنگ کیلگور: بو رو استشمام میکنی؟
سرهنگ کیلگور : عاشق بوی ناپالم در صبح گاه ویتنام هستم!!!
سرهنگ کیلگور : بوی پیروزی میده!!!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/Apocalypse-Now-Redux-thumb-560xauto-23222.jpgاین بخشی از تک گوئی رابرت دووال در نقش سرهنگ کیلگور در برابر مارتین شین در نقش سروان ویلارد در شاهکار به یاد ماندنی فرانسیس فورد کاپولاست. تک گوئی ای که خیلی زود به یکی از بهترین تک گوئی های تاریخ سینما بدل شد.

اینک آخر الزمان ساخته فرانسیس فورد کاپولا، اثری است از سینمای مستقل ایالات متحده. اثری که کاپولا با صرف هزینه شخصی و زمان بسیار زیاد موفق به ساخت آن شد. تقریبا ارتش آمریکا حاضر به هیچ گونه کمکی به فرانسیس فورد کاپولا نشد و او با استفاده از سرمایه شخصی و کمک دولت فیلیپین امکان ساخت آنرا یافت.

داستان این شاهکار اقتباسیست از کتاب قلب تاریکی اثر ژوزف کنراد که البته در کتاب ماوقع داستان در کنگو اتفاق می افتد, ولی کاپولا با تسلطی که در نوشتن فیلم نامه داشت, آنرا به حوزه ویتنام و در زمان حمله آمریکا به ویتنام تغییر داد.
در این فیلم شاهد اولین بازی های هریسون فورد, لارنس فیشبرن و دنیس هوپر هستیم که اگر بازی های آنها را در کنار بزرگانی چون مالون براندو, رابرت دووال و مارتین شین بگذاریم, خواهیم دید که اینک آخرالزمان از نظر بازیگری در جایگاه خاصی قرار دارد.
مارلون براندو برای حدود 7 تا 9 دقیقه بازی در این فیلم در سال 1979 هفت میلیون دلار دریافت کرد که هنوز هم رکوردی در نوع خود به شمار می آید. به دلیل این که کل ماکتهای ساخته شده در فیلیپین به دلیل طوفان از بین رفت, کاپولا مجبور شد یکبار دیگر همه اینها را بازسازی کند. چاقی بیش از حد مالون براندو و مریضی مارتین شین عملا فیلم را تا حد یک شکست کامل پیش برد, اما کاپولا ناامید نشد و کار را تا به پایان پیش برد.
به گفته افراد نزدیک به فرانسیس فورد کاپولا، او همه ثروتی را که از راه ساخت پدرخوانده های یک و دو به دست آورده بود در این فیلم صرف کرد و تا سالها برای پرداخت بدهی هایش برای این فیلم کار میکرد. همه و همه این موارد نشان میدهد که عزم او برای ساخت این فیلم چقدر راسخ بوده است و او تا چه حد در این باره ریسک کرده است.

نتیجه حاصله یکی از آثار خاص سینمای مستقل آمریکا شد, اثری که دولت آمریکا سعی کرد برای ساخته نشدنش تلاش خود را بکند, اما نتوانست بر اراده کاپولا غلبه کند.

فیلمنامه اقتباس شده این فیلم که نوشته فرانسیس فورد کاپولا و جان میلوش است، توانست در سال 1980 سیلی از جوایز جشنواره های مختلف و مستقل جهانی را از آن خود کند و فیلم نیر در اکثر فستیوالهای مختلف جهانی درخشش خوبی داشت و حتی در گلدن گلوب همان سال جوایز بهترین فیلم, بهترین بازیگر نقش مکمل "رابرت دووال" و بهترین صدابرداری را به دست آورد.
اما در مراسم اسکار جایزه بهترین فیلم از دستان کاپولا دور ماند و میتوان این عدم بهره مندی را به حساب دستهای پشت پرده گذاشت. چرا که فیلم اینک آخرالزمان بیش از نمونه های مشابه آن روزگار دست به نشان دادن واقعیات جنگ زده بود.
اینک آخرالزمان پرداختی دارد به جنگ ویتنام, ولی با این که به نظر میرسد که همه اتفاقات در خلال این جنگ خانمان سوز رخ میدهد, آنچه کاپولا قصد پرداختن به آن را دارد ماهیت خود جنگ نیست. برعکس اکثر فیلمهایی که درباره جنگ ویتنام هستند, اینک آخر الزمان قصد پرداختن به آدمهائی را دارد که در جایگاههای مختلف در این پهنه نبرد قرار دارند. داستان از ویلارد آغاز میشود که یک افسر سرخورده و افسرده آمریکائیست و سرانجام به کورتز میرسد که یک سرهنگ منفک از ارتش آمریکاست. اما همین ماهیت منفک بودن کورتز است که باعث ایجاد ماموریتی اختصاصی برای ویلارد میشود.

کورتز فردیست که با گروهی که به او وفادار هستند, به عمق جنگلهای ویتنام خزیده و در آنجا سیستمی خاص و ماورائی را ترتیب داده است. اما این از تحمل ازتش آمریکا خارج است و به همین منظور سروان ویلارد برای ماموریتی خاص که همان نابودی کورتز است به منطقه اعزام میشود. ویلارد برای این که بتواند کورتز را نابود کند, به بررسی لحظه به لحظه پرونده کورتز می پردازد اما در همین تلاش برای بیشتر شناختن کورتز است که کاپولا بیننده را با تلخی های فضائی که ویلارد و بقیه در آن قرار دارند آشنا میکند.

اما نکته ای که باید در هر بخش به آن توجه کرد, وحشتی است که هر دم در فیلم جاریست, در این باره نباید فراموش کرد که وحشت به عنوان عنصر اصلی فیلم در لابه لای جملات, در تمامی صحنه ها و در تک تک کاراکترهای فیلم حضور دارد ولی آنچه در این میان مهم است این موضوع است که کاپولا در حرکتی هدفمند بیننده را برای معنی کردن این وحشت تا به آخر داستان با خود همراه میکند...

بر روی تیـــــغ!!

ویلارد که یک مال باخته در قمار است, در حالی که فردی دارای ذهنی پریشان است, از طرف ارتش برای انجام ماموریتی در نظر گرفته می شود. در جلسه ای که میان او و چند تن از فرماندهان ارشد برگذار میشود, جمله ای ضبط شده از کورتز پخش میشود, جمله ای که در واقع نشان دهنده فلسفه اصلی این فیلم و از طرفی دلیل اصلی خروج کورتز بر ارتش است.

کورتز : من حلزونی را دیدم که در روی لبه تیغی در حال حرکت بود, این رویای من است!!!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/ApocalypseNowHeartofDarknessBrandoMartinSheen.jpgاوج زندگی در ترس و تعلیق چیزیست که وجود کورتز را احاطه کرده و در نهایت او را تا حد یک خدا برای طرفدارانش بالا برده است. صدای کورتز در این نوار ضبط آنچنان بیمارگونه و در عین حال از اعماق است که بی شک بیننده حس میکند که با موجودی روبروست که مخلوقی ماورائی است. شکی نیست که صدای با طمانینه و خش دار مارلون براندو به ماورائی تر شدن این حس افزوده است. قبلا در پدرخوانده نیز کاپولا از صدای خش دار مارلون براندو استفاده کرده بود. البته در آن فیلم غرض نزدیک تر کردن بیننده با اصل داستان (کتاب) بود, ولی در این جا غرض عمق بخشیدن بیشتر به شخصیت نادیده کورتز است.
ژنرال آمریکائی در جلسه توجیهی به ویلارد جمله ای میگوید که با اینکه ممکن است شنیدن آن از زبان یک ژنرال آمریکائی جنگ ویتنام عجیب باشد, اما قطعا خبر از ذات آدمهائی میدهد که با این که درگیر نوعی نسل کشی شده اند, اما همه درگیر یک فرایند پیچیده روانی هستند. و فقط چون در این چرخه قرار دارند دست به این اعمال میزنند.

ژنرال به ویلارد میگوید: هر انسانی در قلب خود دارای یک تناقض منطقی بودن و غیر منطقی بودن است, بین خوبی و بدی، و این همیشه طرف خوب نیست که پیروز میشه. بعضی وقتها طرف شر بر طرف خوب غلبه میکنه. هر انسانی یک نقطه شکست داره و کورتز الان به نقطه شکستش رسیده...
برای بهتر فهمیدن ماجرا باید همواره دو جمله بنیادین این ژنرال آمریکائی و همچنین گفته های کورتز را به خاطر داشت. اینک آخرالزمان داستان همین آدمهائی است که در خلال جنگ و فشارهای خاص آن مبدل به افرادی روانی و غیرقابل پیش بینی شده اند. زمانی که ویلارد در ابتدای مسیر با شخصیت استثنائی سرهنگ کیلگور آشنا میشود, بیننده میتواند آغاز یک فرایند روانی را در کیلگور مشاهده کند و در نهایت تصور کند که افرادی مانند کورتز چگونه از این جنگ سر برآورده اند. یک چرخه کامل بر رفتارشناسی کاراکترهای فیلم حکم فرماست. مجموعه افرادی که مرتب در حال تبدیل شدن به یکدیگر هستند و در مرحله های مختلف این چرخه قرار دارند و اتفاقا در پایان هم چیزی جز نیستی کامل بر زندگیشان حکم فرما نیست و البته همین نیستی هم با شکلهای مختلفی به سراغشان می آید.

با این که شخصیت کورتز و کیلگور در دو جهت مختلف به پیش رفته اند, اما شکی نیست که عامل هر نوع سوء رفتار در این دو نفر جنگی بوده که در آن درگیر هستند.
اوج روان پریشی فردی مانند کیلگور را در سکانس حمله به دهکده ویتنامی میتوان دید, نکته جالب اینست که دیگر برای او حمله به این دهکده و گرفتن آن مهم نیست, کیلگور به دنبال به دست آوردن ساحل این دهکده برای موج سواری افرادش است که از قهرمانان موج سواری هستند. روندی که او در آن موفق به تصرف این دهکده میشود نیز در نوع خود خاص و به یادماندنی است. غرش بالگردها به همراه موسیقی فوق العاده ریچارد واگنر که برای سربازان آمریکائی قرار است که روحیه ساز باشد, اما برای ویتنامی های بخت برگشته مانند ناقوس مرگ عمل میکند. آنچه در این باره جالب است این است که این موسیقی در واقع جزو موسیقی متن فیلم نیست. این موسیقی نیز سرچشمه در دیوانگی کیلگور دارد که میان همه بالگردها بلندگوهای بزرگی نصب کرده تا در زمان حمله موسیقی موردعلاقه اش را بشنود.

کاپولا قدم به قدم بیننده را با حقایق مختلف در خلال جنگ آشنا میکند و این حقایل الزاما ماهیت اصلی جنگ نیستند. هنر اصلی کاپولا در شخصیت پردازی های نابی است که در کتاب هم به این قوت وجود ندارد. اولین شخصیت از این چرخه سرهنگ کیلگور است. یک نظامی مستبد که با بازی رابرت دووال مبدل به یک اسطوره سینمائی شده است. فردی که کشته شدگان ویتنامی را با کارتهای بازی مشخص میکند و به هر کدام یک نسبتی میدهد و در نهایت هم میگوید که قرار است به آنان کمک کند. فردی که گاهی آنقدر بی رحم است که برای موج سواری، یک دهکده ویتنامی ها را نابود میکند و در جائی دیگر نگران نوزاد همان ویتنامی ها میشود. در یک جا از کشتن افراد و موسیقی توامان لذت می برد، و در جای دیگر از استشمام بوی بمبهای آتش زای ناپالم در صبح گاه ویتنام!

با این حال کاریزمای این شخصیت آنقدر خاص است که نمیشود این فیلم را دید و مجذوب حرکاتش نشد. برای او بمبهایی که در اطرافش منفجر میشوند هم ناچیزند, آنقدر ناچیز که حتی برای دیدن انفجارشان بعد از شنیدن سوت انفجار از جای خود تکان نمیخورد و به نظر میرسد که از این انفجارها هم برای درهم شکستن روحیه نظامی او کاری ساخته نیست. اما همین شخصیت زمانی که درباره کورتز صحبت میکند, او را فردی مینامد که آدم در کنارش مطمئن است, فردی که مطمئن بود آسیبی نمیبیند. در واقع این همان خط جدا کننده کورتز از کیلگور است. خطی که باعث میشود کورتز یک شورشی باشد و کیلگور یک فرد مستبد اما تحت پرچم.

خط سیر داستان از شروع ماموریت ویلارد آغار میشود و او در طی فرایند جستجو به دنبال کورتز باید به نوعی خودآگاهی برسد. مشکل کلی ویلارد این است که نمیتواند بدون دلیلی که به خودش اثبات شده باشد دست به نابودی کورتز بزند. به همین منظور یکسره به خواندن پرونده کورتز می پردازد تا بتواند با او آشنائی بیشتری پیدا کند و در همین شرایط کاپولا فرصت دارد تا ما را با شرایط جنگی که در اطراف آنها اتفاق می افتد بیشتر آشنا کند. آشنائی بیننده با شرایط مختلف جنگ شامل همه چیزهائی میشود که میتواند در چنین جنگی مد نظر باشد, از اهداف سیاسی و اقتصادی گرفته تا رویاهائی که جنگ سالاران در سر می پرورانند. رویاهائی که با این که به حقیقت نمی پیوندند اما آشناشدن بیننده با آنها اسباب کنار آمدنشان با خط سیر داستان است.




نمایش دختران...

یکی از زیباترین قسمتهای فیلم، سکانسی است که در آن ارتش آمریکا برای ایجاد سرگرمی برای سربازان اقدام به آوردن تعدادی از دختران نمایش به ویتنام کرده است. اگر با دقت این موضوع را بررسی کنیم به این نتیجه میرسیم که این صحنه نمایش کوچک را میتوان در ابعاد بزرگ تشبیه به کل جنگ ویتنام کرد...

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/robert_duvall_apocalypse_now_redux_001.jpgجالب است که تمام برنامه ریزی ها برای یک نمایش موفق برای سربازان کاملا اشتباه از آب در می آید و همه تمهیدات ناکار آمد نشان میدهد و در نهایت با یورش سربازان به صحنه نمایش، دختران و کارگردان گروه مجبور به ترک صحنه با بالگرد میشوند. همان کاری که در پایان جنگ ویتنام در تلویزیون ها بارها و بارها شاهدش بودیم. اما چهره بی رحم جنگ بسیار ناراحت کننده تر از این است. بالگرد دختران به دلیل نداشتن سوخت در منطقه ای زمین گیر میشود. یکی از طعنه آمیز ترین اتفاقات فیلم در همین جا شکل میگیرد. حال زمانیست که ویلارد با سوخت از راه می رسد و تصمیم می گیرد که سوخت مورد نیاز را با تفریح چند ساعته سربازانش با این دختران تعویض کند. جمله یکی از سربازان در این جا واقعا جالب است.

او به یکی از دختران میگوید: اگر جنگ نشده بود من هیچ وقت تو را نمیدیدم!!!

محل نمایش یک شب بعد مورد حمله ویت کنگها قرار میگیرد و نه تنها منطقه نا امن میشود که کل امکانات نمایشی هم از بین میرود و تعدادی از سربازان دو طرف کشته میشوند.
طعنه ای که بارها کاپولا در شرایط مختلف مانند یک نهیب از آن استفاده کرده است.

یکبار در زمانی که ویلارد اقدام به دزدیدن بردهای موج سواری کیلگور کرد و بار دیگر هم در همین صحنه, کل ماهیت جنگ و آدمهای آن به سخره گرفته میشوند.
اما نظارت بی طرفانه ویلارد و گروهش و خویشتن داری آنها نیز دیری نمی پاید, در ادامه مسیر وقتی که دیگر گروه به اوج عصبیت و وحشت از اتفاقات پیش رو رسیده، میبینیم که دیگر گروه ویلارد هم قادر به برخورد منطقی نیست. برخورد آنها یا یک قایق ویتنامی که مربوط به ماهیگیران است مبدل به فاجعه میگردد. قتل عام این گروه ویتنامی بیگناه قبل از آنکه نشانه از قصاوت قلب سربازان آمریکائی داشته باشد نشان از وحشت عمیق آنهاست. دلیل کشتن ویتنامی ها هیچ چیز نیست جز ترس!! ترسی که سراپای وجود آنها را فرا گرفته است و لحظه به لحظه نیز بیشتر میشود. ویلارد با گلوله خلاصی که به دختر ویتنامی میزند با این که شاید قصدش خلاص کردن او از درد باشد, اما همچنان نشانگر این موضوع است که آمریکائی ها در جنگ هیچ ارزشی برای مردم ویتنام قائل نبودند و تنها چیزی که برایشان مهم بود, جنگ قدرتی بود که با شوروی داشتند. در این صحنه به وضوح میبینیم که ارزش توله سگ دختر ویتنامی از خود او برای آمریکائی ها بیشتر است.

وحشتی که در وجود افراد ویلارد رخنه کرده خیلی زود به واقعیت تبدیل میشود و در سکانسی که صحنه نمایش مورد حمله ویت کنگ ها قرار میگیرد وحشت از خطری که هر لحظه آنها را تهدید میکند بیشتر میشود ولی فردای آن روز زمانی که بر اثر حمله غافلگیرانه ویت کنگها میلر نیز کشته میشود این وحشت به حداکثر میرسد.

ملاقات با فرانسوی ها

بخش ملاقات با فرانسوی ها از جمله بخشهائی بود که در نسخه اولیه از فیلم حذف شده بود و البته یکی از نمادهای اصلی فیلم نیز بود. تقریبا در تمام تبلیغات اولیه صحنه مواجهه با فرانسوی ها وجود دارد. اما بعد از نمایش خصوصی فیلم کاپولا آنرا برای نمایش عمومی حذف کرد و البته به روایتی هم تحت فشار این صحنه ها حذف شد. بخش ملاقات با فرانسوی ها تقریبا از بخشهائی است که به روایت کتاب قلب تاریکی بسیار نزدیک است و با زمانی حدود بیست و هفت دقیقه از بزرگترین بخشهای حذف شده فیلم بود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse.jpgدرست زمانی که ویلارد و گروهش در اوج وحشت و عصبانیت هستند و هنوز موفق به خاکسپاری میلر نیز نشده اند, در یک محیط پر از دود گرفتار محاصره افراد گروه فرانسوی میشوند. ابتدا به نظر میرسد که این افراد باید تحت فرمان یک دولت و یا نماینده فرانسوی ها در محل باشند. اما بلافاصله مشخص میشود که در محیط بحران زده ویتنام سرهنگ کورتز تنها یاغی ای نیست که وجود دارد. مرد فرانسوی با گروهی که از تعدادی فرانسوی و تعدادی کامبوجی و ویتنامی تشکیل شده، برای خود در بخشی از این منطقه زندگی میکند. این زندگی شبیه زندگی عادی نیست. مرد فرانسوی به همراه اعضای خانواده اش در این محل شبه حکومت میکند و البته این حکومت نیازهائی هم دارد و البته فرانسوی ها این منطقه را وطن خود میدانند.

حضور در گروه پرشمار فرانسوی ها و دعوت به صرف غذا با آنها و حتی فرستادن دختر مرد فرانسوی به سراغ ویلارد همه و همه یک هدف بیشتر ندارد و آن به دست آوردن اسلحه و مهمات است. اما ویلارد قبل از آن فکر این جای کار را کرده و مهمات را مخفی کرده تا در زمانی که او پس از مصرف تریاک در حال گذرانیدن وقت خود با دختر فرانسوی است, افراد فرانسوی در قایق او هیچ چیزی پیدا نکنند.
بحثهای بی فرجام مرد فرانسوی و افراد دیگر گروهش بر سر سوسیالیست بودن و یا کمونیست بودن ویتنامی ها و خاطره تعریف کردن مرد مسن فرانسوی نیز نمیتواند ذهن ویلارد را گمراه کند. اما تنها حسن مواجهه با فرانسوی ها این است که سرانجام جسد میلر از بلاتکلیفی خلاص میشود.
صحنه های مربوط به فرانسوی ها که در کتاب قلب تاریکی آمده بود با توجه به این که اتفاقات این کتاب در کنگو رخ میداد با آن داستان هماهنگی بیشتری داشت. اما اضافه شدن آن به فیلم اصلی سبب پدید آمدن حس جدیدی در داستان شد. میشود گفت که هدف اصلی داستان و کلمه ای که در این فیلم بارها و بارها آنرا میشنویم و با مفهوم آن آشنا میشویم "وحشت" در خلال ملاقات با فرانسوی ها شکل اصلی خود را می یابد. زمانی که مرد فرانسوی از وحشتی که بر عمق این جنگلهای انبوه حکمفرماست صحبت میکند و زمانی که میبینیم مرد فرانسوی حاضر است برای به دست آوردن مهمات و اسلحه همه چیزش را فدا کند, متوجه میشویم که در حال مواجهه با وحشت غریبی هستیم.

همانقدر که اهالی آن دهکده ویتنامی از حملات فردی مانند کیلگور وحشت دارند, کیلگور و افرادی مانند او نیز از همین ویتنامی های کوچک اندام اما هوشیار وحشت میکنند. مردم در ویتنام بر سر هیچ و پوچ جان خود را از دست میدهند و در این مرگها آمریکایی ها هم سهیم هستند. مرگ فیلیپس, یکی دیگر از افراد ویلارد، آن هم با نیزه یکی از بومیان که حتی دلیلی برای دشمنیشان با گروه ویلارد وجود ندارد بیش از پیش بر این وحشت صحه میگذارد.
اکنون به نظر میرسد که ویلارد و گروهش برای مواجهه با پایان ماجرا آماده تر شده اند.



ندایی از اعماق ...

حرکت آرام قایق در میان رودخانه ای که با رنگ غروب خورشید به قرمزی میگراید, جا به جا شدن آرام آب در هنگام عبور قایق و سکوت مطلق حاکم بر فضا خبر از نزدیک شدن به محلی دارد که قرار است در آن پایان بندی ماجرا شکل بگیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocnow.jpgدر این جا باید یادی بکنیم از فیلم برداری خاص استرارو برای این فیلم. شکی نیست که اینک آخرالزمان با توجه به مفهومی که قصد رسانیدن آنرا داشت نیاز به تمهیدات خاصی در تصویر برداری داشته است. علاقه کاپولا به تصویر برداری در نورهای کم از سوئی و علاقه استرارو در به کارگیری رنگهای متنوع سبب شد که نتیجه کار بسیار جالب از کار درآید... به نظر میرسد که حتی در فیلم برداری های شبانه نیز استرارو موفق شد که متدهای خود را برای استفاده از حداکثر نور در صحنه به کار گیرد. برخی از لحظات ابتدائی فیلم و یا لحظات پایانی فیلم نتیجه فیلم برداری استرارو شبیه به رنگین کمانی از رنگهای مختلف است که در آن رنگهای سبز و نارنجی مایل به قرمز بیشتر نمود دارد و این رنگها دقیقا همان رنگهائی است که از طرفی باید فضای جنگلی را تعریف کند و از طرفی به حس وحشت در داستان کمک کند. قاب های استفاده شده توسط استرارو گاهی اوقات از مدل فیلم خارج میشود و تصور میکنیم که در حال دیدن یک نقاشی خوف آور از طبیعت هستیم.

این متد از فیلم برداری بخصوص در تمام لحظات پس از ورود گروه ویلارد به محل استقرار کورتز نمود دارد. شاید یکی از بهترین مثالها سکانس ورود قایق ویلارد به خلیج کوچک محل استقرار کورتز باشد. جائی که به نظر میرسد ترکیب رنگها و طراحی صحنه کاملا در خدمت این هستند که نشان دهند ویلارد به شکلی کاشف گونه در حال ورود به قاره ای کشف نشده است...

عناصر صحنه و مکانی که ویلارد در روی قایق به خود اختصاص داده و همچنین فیلم برداری نرم و متحرک استرارو, حسی را تداعی میکند که باید بیننده در این لحظات داشته باشد.

ابهام, تعلیق و وحشت از فرجام کار...

در زمانی که هنوز ویلارد به محل مورد نظر نرسیده, در جای جای مسیر قایق او، شاهد آثار جنایاتی هستیم که افراد گروه کورتز مرتکب شده اند. نحوه کار در راستای وحشت بیشتر از فرجام کار است. این آثار در اردوگاه باستانی کورتز نیز کاملا دیده میشود.

سوءقصد به خدا !!

به بخش فینال ماجرا میرسیم. جائی که میتوان از آن درک مختلفی داشت. آنچه که در این پایان اتفاق می افتد برای هیچ کس خوش آیند نیست. به نظر می رسید که ویلارد نیز باید تحت تاثیر کورتز قرار میگرفت و به نظر میرسید که کورتز باید برنده نهائی این ماجرا باشد.
اما با ورود به منطقه تحت تسلط کورتز، همه پیش فرضها درباره او تغییر میکند. به نظر میرسد که کورتز نیز نسخه تندروئی از آمریکائی هاست که در یک مرحله قبل از آنها اقدام به نابودی میکند و البته او این کار را با یک دریافت ماورائی از محلی نامعلوم انجام میدهد. در ورود به منطقه کورتز میبینم که در جای جای این محل باستانی افراد مختلفی کشته شده اند و یا به قولی میتوان گفت که قربانی شده اند. ایده های کورتز در تنها نوع ایجاد وحشت، با آمریکائی ها تفاوت دارد. آمریکائی ها از وحشت میکشند و ویتنامی ها هم از وحشت میمیرند, اما کورتز از وحشت مانند یک اعتقاد استفاده میکند. اعتقادی که بر اساس آن باید سرنوشت را به دست گرفت و حتی اجازه انتقاد به منتقد نداد و این همان ایده مشهور است که میگوید گاهی اوقات باید به صاحب نبوغ احترام گذاشت, حتی اگر نبوغش در راه جنایت باشد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse-now-poster.jpgکورتز به ویلارد میگوید که شما میتوانید من را بکشید, اما نمیتوانید مرا قاتل خطاب کنید. این بحث سرچشمه در همان اعتقاد کورتز به مسلک جدید خود دارد. از سویی وقتی به شرایط محیطی این محل دقت میکنیم به نتایج جالب تری هم میرسیم. با توجه به محلی که برای استقرار کورتز در نظر گرفته شده و وجود بناهای تاریخی در این مکان میتوان این گونه برداشت کرد که کورتز در نتیجه یک سری مطالعات خاص بر روی مستندات این قوم, در واقع شیفته یک مسلک باستانی شده است, مسلکی که تا قبل از آن مردم منطقه برداشتی درباره آن به شکل کورتز نداشته اند. اما به خوبی آنرا فهمیده اند.
میتوان بزرگترین قسمت از هنر فیلمنامه نویسی کاپولا را مربوط به این بخشهای نهائی دانست. جائی نزدیک به 50 دقیقه از فیلم صرف فلسفه پردازی های کورتز و گاهی هم حرفهای برآمده از ذهن کورتز، توسط عکاس (دنیس هوپر) میشود. اگر با دقت به جمله جمله های کورتز بنگریم در پایان راه متوجه میشویم که هنر این داستان در کجاست و متوجه خواهیم شد که چرا در پایان شاهد مرگ کورتز هستیم.

در پایان راه با ویلارد تنها دو نفر باقی مانده اند که نفر اول هم به دست کورتز کشته میشود و میماند ویلارد و تنها یک نفر. کورتز سر هایکز را هم به ویلارد هدیه میدهد تا وحشت از مرگ در ویلارد هم به حد نهایت برسد. سرانجام کورتز تصمیم میگیرد که به صحبت نهائی با ویلارد بنشیند و جالب اینجاست که کورتز به ماموریت ویلارد کاملا واقف است. ویلارد در پایان و پس از شنیدن حرفهای کورتز تصمیم میگیرد که ماموریتش را به پایان برساند, با شروع مراسم مذهبی قربانی کردن گاو, ویلارد هم که اکنون دیگر در بند نیست به سراغ کورتز میرود که به نظر میرسد حس میکند که خودش هم به پایان راه رسیده است.
کشتن گاو در مراسم مذهبی همانقدر خشونت بار است که کشته شدن کورتز به دست ویلارد, اما داستانی که جزء به جزء آن درباره وحشت است, سرانجام با این کلمات کورتز به پایان میرسد... وحشت... وحشت...



برآینــــــد ...

کاپولا با اینک آخرالزمان به عمق چالشهائی میرود که ممکن است هر انسانی با خود داشته باشد, حال آنکه گاهی این چالش در مورد جنگ است و گاهی در زمان صلح, اما آنچه که درباره داستان اینک آخرالزمان صادق است استفاده از فاکتور ترس و وحشت در تمام لحظات داستان است, آن هم نه ترس و وحشتی که در بیننده پدید بیاید, بیننده در تمام زمان 202 دقیقه ای فیلم شاهد وحشتی به مراتب هولناک تر در میان عناصر داستان است. از دید کورتز این وحشت و ترس کاملا مفید است و میتواند دوست هر انسانی باشد.

از این جمله کورتز یاد داستان مشهور ایلیاد افتادم که در گفتگویی در پشت دروازه های تروی, اودیسه به آشیل درباره مزایای وجود وحشت در هر انسانی میگوید, جائی که به او میگوید وحشت و ترس برای انسان مفید است و آشیل را دارای مشکل میداند که هراس از هیچ چیز و هیچ کس ندارد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse1.jpgدر تمام لحظات فیلم, تصویر برداری های فوق العاده استرارو در خدمت ایجاد این حس وحشت در ذهن بیننده است و به شکلی هوشمندانه، بیننده نباید خود بترسد بلکه باید ترس را حس کند و الحق که استرارو که تقدیر شده ترین فیلم بردار همان سال شد, به خوبی توانسته این کار را انجام دهد. دوربین استرارو در فینال داستان یکسره در حال حرکت است و این حرکات باید کاملا در جهت هدف داستان باشد, تصویر برداری های سایه روشن از کورتز در حالی که هیچ گاه او را به طور کامل مشاهده نمیکنیم و همچنین طراح رنگهای گرم برای نشان دادن هر چه بیشتر حس ماورائی حاکم بر سکانسهای نهائی از دستاوردهای استرارو در این پایان بندی است.

اینک آخرالزمان یکی از فیلمهائی است که در زمان خود کمتر مورد توجه قرار گرفت و انگار در مورد کاپولا این یک اصل ثابت است, پدرخوانده هم در سال 1972 آنچنان که باید مورد توجه منتقدان واقع نگردید, اما اگر همین الان اسکار مجددی برگذار میشد, شکی نیست که این فیلم بیش از 12 اسکار اصلی را به خود اختصاص میداد. نمونه هائی دیگر مانند همشهری کین نیز دچار همین بی مهری ها شدند. اما قدر مسلم اینک آخرالزمان بهترین اثر سینمائی 40 سال اخیر است و به نظر بسیاری از کارشناسان این اثر برترین ساخته مستقل سینماست و برترین فیلم بلند سینمایی پس از پدرخوانده است. در سال 2002 نیز این فیلم در رای گیری سایت اند ساند به عنوان برترین اثر 25 سال گذشته انتخاب گردید که از این حیث بر بسیاری آثار نمونه سینما پیشی گرفت.
اکنون در میان برترین فیلمهای تاریخ این فیلم چون ستاره ای میدرخشد و جزو شاهکارهای سینماست و این نشانگر اراده پولادین کاپولاست که با از دست دادن بیش از 50 میلیون دلار که بخش زیادی از آن بازنگشت و با مقابله با بسیاری مشکلات آنرا به پایان رسانید, تا امروز ما شاهد این اثر برجسته باشیم.
اما واقعا چرا این اثر تا این حد برجسته شده است؟ آیا پرداختن به ماهیت ترس, این عنصر ماورائی و عمیق, اینقدر جای کار داشته است؟

پاسخ را باید به بیننده واگذار کرد. همان طور که کورتز به ویلارد واگذار میکند. ویلارد میداند که چاره ای جز کشتن این مرد مصمم ندارد. زیرا کورتز تاثیر بر جائی از روح انسان میگذارد که قبل از آنکه به فکر نابودی اش باشد خود بخشی از آن شده است. وحشت در کلام کورتز آنقدر هراسناک نیست که در شخصیت او. ویلارد با این که دست به نابودی کورتز میزند اما ترسش از این نیست که کورتز خطرناک است, او مطمئن میشود که این ایده او درباره وحشت است که خطرآفرین خواهد شد و مانند یک ویروس خطرناک رشد و نمو پیدا خواهد کرد. همان طور که زمانی که به حرفهای کورتز گوش میدهیم حس میکنیم که به کلمه کلمه اش معتقد شده ایم. کشتن کورتز کشتن یک فرد نیست, کشتن ایده ایست که میرود مانند ایده فرانسوی ها به این که ویتنام وطن آنهاست مبدل شود. به یک اعتقاد عمیق و البته بسیار خطرناک تر.

وقتی به وحشت مانند یک اعتقاد نگاه کنیم, خواهیم دید که خیلی از خط قرمزها کنار خواهند رفت و آنچه باقی خواهد ماند باز همان وحشت است و این بار برای دیگران و نه خود فرد. کورتز در آخرین لحظات زندگی نیز بر این جمله تاکید دارد. اما قدر مسلم با مرگ کورتز, صورت مسئله همچنان بر جای خود باقیست. حتی به نظر میرسد که با مرگ کورتز افرادش که بخش مهمی از آنها همچنان آمریکائی هستند, با ویلارد به نحوی رفتار میکنند که انگار خداوند جدیدی پا به عرصه وجود گذاشته است. این همان نبوغی است که باید حتی دشمن هم به آن احترام بگذارد, نبوغی که حتی دشمن را هم چاره ای جز تبعیت از آن نیست.

کورتز در زمان تعریف کردن از اتفاقات یک دهکده ویتنامی که در آن فرزندانشان را به خاطر واکسینه شدن توسط آمریکائی ها قطع دست کرده بودند به این مسئله اعتراف میکند که در نهایت آمریکا برنده این جنگ نیست, چون که ویتنامی ها مبارزه را بر مبنای قوانین دیگری تعریف کرده اند که برخواسته از قلب آنهاست. این همان جائیست که باید ترس را پشت سر گذاشت تا در نهایت برنده یک نبرد اینچنینی شد. دقیقا در اینجا به یاد جمله کورتز در نوار ضبط شده می افتیم, جائی که از کرمی در کنار تیغ صحبت میکند. کاملا مشخص است که ویتنامی ها مدتهاست که به این تیغ عادت کرده اند و حضور بیگانگان مختلفی را در کشورشان تجربه کرده اند و به همین علت است که راه پیروزی را خوب میدانند, حتی اگر برای آن پای کشوری مانند شوروی را به ویتنام باز کنند. در اینجا باید دید که چقدر گفته ژنرال آمریکائی حقیقت بود و چقدر دروغ...

آیا کورتز به نقطه شکست خود رسیده بود؟
آیا این فیلم نشان نمیداد که در حقیقت آنکه به نقطه شکست رسیده است آمریکائی ها هستند؟ آمریکائی هائی که بر سر اجساد ویتنامی ها ادعای کمک به آنها را داشتند؟

پاسخ این سوالات اکنون بر همه بینندگان روشن است.

باید گفت که اینک آخرالزمان از آنجا که از دل برآمده بر دل مینشیند. تمام قابهائی که کاپولا تصویر میکند, یک به یک دارای جذابیت خاص هستند. تلفیق صدا و تصویر توانسته در برخی از مواقع در فیلم اعجاز کند, نمونه بارز این مدل که اکثر کارشناسان هم درباره آن سخن گفته اند, ترکیباتی است که در ابتدای فیلم شاهد آن هستیم. گردش آتش ناشی از انفجار به دور سر ویلارد, تبدیل حرکت بالگرد و صدای چرخش پنکه سقفی و تبدیل تصاویر به یکدیگر, صدابرداری همزمان در صحنه حمله به دهکده ویتنامی و در کنار آن استفاده از موسیقی واگنر به عنوان موسیقی متن, استفاده حداکثری از فیلم برداری های استثنائی استرارو که لحظه ای در این فیلم بیننده را به حال خود رها نمیکند و اوج آن را میتوان در همان صحنه های فینال دید, جائی که کورتز و ویلارد هر دو در سایه روشنهای جداگانه نشان داده میشوند. نقش کاگردان هنری نیز در این فیلم بسیار بارز است و البته تدوینی که نمیتوان از کنار آن گذشت. با این همه این فیلم متاسفانه در اسکار مورد بی مهری بود و تنها اسکارهائی که به دست آورد مربوط به صدابرداری و فیلم برداری بود که درباره فیلم برداری باید گفت که یکی از به حق ترین اسکارهای تاریخ به ویتوریو استرارو داده شد.

در پایان باز میگردیم به ابتدای تحلیل, یادی میکنم از بازی به یاد ماندنی رابرت دووال در نقش سرهنگ کیلگور. رابرت دووال که همیشه دوست داشتنی است, در این فیلم نیز با این که نزدیک به بیست دقیقه بیشتر حضور ندارد اما بازی درخشانی از خود به نمایش میگذارد, همین بیست دقیقه تاریخ ساز میشود و در بهترین لحظه این بیست دقیقه توانست در یکی از تک گوئی های بدیع تاریخ سینما, سکانسی را خلق کند که هنوز هم بهترین نمونه تک گوئی سینمائی است.

با جمله ای از سرهنگ کورتز اسطوره ای این مطلب را به پایان میبرم.

در زندگی این قضاوت ماست که اسباب شکست ما میشود...


منبع : سایت سینما سنتر



نویسنده : هنگامه - ساعت 23:44 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

American (آمریکایی)

ژانر : جنایی، درام

کارگردان : Anton Corbijn

نویسنده : Rowan Joffe

فروش : 35 میلیون دلار

ناشر: Rowan Joffe

تاریخ اکران : 1September , 2010

زمان فیلم : 105 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R

 

 

 

 

 

 

خلاصه داستان :

کلونی در این فیلم نقش مرد میانسالی به اسم جیک, شاید هم ادوارد, را بازی می کند. شغل جیک ابداع سلاح های خاص و سفارشی برای استفاده در قتل های خاص است.

بازیگران

جورج کلونی -

جان لیسن -

پائولو بوناچلی -

تکلا ریوتن

نقد و بررسی کامل فیلم

The American  (آمریکایی)

آمریکایی آنتون کوربین, با بازیگری جورج کلونی, بررسی جاندار و بی عیب و نقصی است از تنهایی و عزلت یک مرد در یک ماموریت شغلی در دور دست. از این حیث آمریکایی شباهت زیادی دارد به فیلم موفق قبلی کلونی, پا در هوا, باز هم یک مرد تنهای شیفته ی کار ناگهان در معرض یک رابطه ی عشقی قرار می گیرد تا دنیای به ظاهر محکم و نفوذ ناپذیر وی شکاف های عمیق بردارد. شخصیتی که جورج کلونی در فیلم آمریکایی ایفا می کند ما را به یاد کاراکتری می اندازد که آلن دلون در فیلم سامورایی ژان پی یر ملویل بازی کرده بود: شخصیتی محکم, مقاوم, نفوذناپذیر و استاد در حرفه ی خود.

آمریکایی به قول راجر ایبرت فیلم جذاب و گیرایی است که تمرکز یک درام ژاپنی را دارد. کلونی در این فیلم نقش مرد میانسالی به اسم جیک, شاید هم ادوارد, را بازی می کند. شغل جیک ابداع سلاح های خاص و سفارشی برای استفاده در قتل های خاص است. او برای پاول (جان لیسن) کار می کند. در واقع می توان گفت که جیک در خدمت پاول است, زیرا او بی هیچ اما و اگری دستورات پاول را اجرا می کند و کاملا به وی وفادار است. پاول ماموریت تازه ای به جیک محول کرده. او باید به ایتالیا برود و در آنجا با زن آدمکشی به اسم ماتیلد دیدار کند. جیک به ایتالیا می رود و در یک مکان عمومی با ماتیلد دیدار می کند و سفارش ساخت سلاح ویژه ای را که ماتیلد خواهان اش است دریافت می کند. جیک باید مدتی را در ایتالیا بماند تا سلاح مورد نظر را بسازد. او به همین دلیل تصمیم می گیرد اتاقی را در یک دهکده اجاره کند. جیک در ضمن باید حواس اش خیلی جمع باشد برای اینکه ما از سکانس تکان دهنده ی آغازین فیلم پی برده ایم که عده ای در به در به دنبال یافتن و نفله کردن او هستند. جیک با کشیش چاق دهکده (پدر بنتو) آشنا می شود و از طریق وی با یک مکانیک محلی آشنا می شود. جیک به داخل مغازه ی مکانیکی می رود و لوازم و قطعات لازم برای ساخت سلاح را -که ظاهرا یک صدا خفه کن است - خریداری می کند. جیک همچنین با زن ویژه ای به اسم کلارا آشنا می شود و رابطه ی صمیمانه ای میان آنها شکل می گیرد. جیک تنها زندگی می کند, در کافه روستا قهوه می نوشد و تدریجا سلاح سفارشی اش را می سازد. گفتگوهای تلفنی او با پاول کوتاه و بسیار تر و فرز است. جیک به زودی پی می برد که تعقیب کنندگان اش به او نزدیک شده اند و ...


کمتر فیلمی دیده ام که این چنین با دقت ریاضی وار ساخته شده باشد; درست مثل همان سلاحی که جیک به دقت و ماهرانه در حال ساختن اش است. نه یک کلوز آپ اضافی, نه یک زوم ناگهانی و نه یک کات شوک آور. همه چیز به آرامی, به دقت و کاملا حساب شده پیش می رود; مثل یک بمب ساعتی که در لحظه ی مقرر منفجر می شود.


آنتون کوربین (کارگردان) در فیلم آمریکایی موفق به خلق تصویری تغزلی از یک روستای ایتالیایی می شود. دیالوگ های فیلم اندک یا به اصطلاح مختصر و مفید است. و بازی های به شدت کنترل شده و حساب شده است. کلونی در بهترین فرم بازیگری خودش جلوه می کند. او بعضی وقت ها به نظر می رسد که دارد یک تکه بسیار کوچک آدامس می جود یا شاید هم دارد با زبان اش بازی می کند. نقطه ضعف کاراکتری که او بازی می کند فقط یک چیز است: عشق. او در کار و شغل خود هرگز به هیچ کسی اعتماد نکرده و همین رمز زنده ماندن اش بوده اما حالا ناگهان به این زن ایتالیایی دل باخته و خطر از همین جا به سراغ اش می آید.


آمریکایی عناصر یک فیلم تریلر (هیجانی) را دارد اما یک فیلم تریلر به شمار نمی رود. هر کسی که با توقع تماشای صحنه های اکشن متوالی به دیدن این فیلم برود قطعا نومید خواهد شد. فراموش نکنید که این فیلم راجع به مرد افسرده ای است که در دهکده ی آرام ایتالیایی چشم انتظار وقوع چیزی است و به آرامی قهوه اش را می نوشد.


احساسات سرکوب شده ی جیک و چشمان غمگین او تقریبا در هر صحنه ی فیلم هر چیز دیگری را تحت الشعاع خود قرار می دهد. آمریکایی یک فیلم دیدنی است. تماشایش را از دست ندهید.

 


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:41 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

ُSe7en (هفت)

ژانر : جنایی، درام، معمایی

کارگردان : David Fincher

نویسنده : Andrew Kevin Walker

فروش : 316 میلیون دلار

تاریخ اکران : 1995

زمان فیلم : 127 دقیقه

زبان : English

درجه سنی : R


بازیگران :

Brad Pitt

Morgan Freeman

Gwyneth Paltrow

R. Lee Ermey

Kevin Spacey

 

نقد و بررسی کامل فیلم

ُSe7en (هفت)

فیلم سون ساخته دیوید فینچر شاید یکی از بهترین فیلم های ساخته شده دراین ژانر باشد. یعنی ژانر معمایی و درام جنایی.
فینچر در سون یک فیلم اریک و گنگ و دینی را به نمایش در می آورد. طوری صحنه های فیلم را تنظیم کرده اند تا به راحتی درک فیلم برای بیننده راحت باشد.


فیلم سون یا هفت درباره هفت گناهی که در تمام ادیان آمده است بحث میکند. هفت گناه (شکم پرستی، طمع، تنبلی، غرور، شهوت، حسادت، غضب). هفت گناهی که ما بارها و بارها با اون مواجه بودیم. هفت گناهی که به گفته ادیان مختلف مجازاتش فقط مرگ است.

این فیلم به بحث در مورد این هفت گناه میپردازد.

درباره هفت گناه :

گناه اول: غرور

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث. غرور از واژه‌ی لاتین Superbia به معنای تکبر،‌ خودبینی، نخوت، گستاخی می‌آید.
تعریف کلیسای کاتولیک: احترام به نفسی که از حد خارج شود و بالاتر از عشق به خدا قرار گیرد. بر خلاف فرمان نخست از ده فرمان است (به جز من خدایی نخواهی داشت)،‌ و همین احساس بود که سبب طغیان ملایک و سقوط لوسیفر (ابلیس) شد.
از نظر اوگوستین قدیس: غرور عظمت نیست،‌ بادسری است. آنچه باد می‌کند بزرگ به نظر می‌رسد، اما در واقع بیمار است.
پندی از دائو دِ جینگ: بهتر است جام را لبریز نکنیم تا مجبور نشویم وزن سنگین آن را حمل کنیم.
اگر کاردی را بیش از حد تیز کنیم،‌ تیغ آن زود کند می‌شود.
اگر خانه پر از زر و یشم باشد، صاحبانشان نمی‌توانند آن‌ها را امن نگه دارند.
وقتی ثروت و افتخار به تکبر بینجامد، بی‌تردید شر به دنبال خواهد داشت.
وقتی کاری را انجام می‌دهیم و ناممان کم‌کم پرآوازه می‌شود، حکمت حکم می‌کند که به محض انجام آن وظیفه، به درون گمنامی واپس بنشینیم.

گناه دوم: طمع

تعریف در فرهنگ لغت: از واژه‌ی لاتین Avaritia، نام مؤنث: شیفتگی زیاد نسبت به پول، خساست،‌ لئامت، بدجنسی
تعریف کلیسای کاتولیک: بر خلاف فرمان نهم و دهم از ده فرمان است (به زن همسایه‌ات طمع نکن. به خانه‌ همسایه‌ات طمع نکن.) میل و تمنای بیش از حد نسبت به لذات یا مال دنیا.
از نگاه سنکای فیلسوف : فقیر همیشه چیزی می‌خواهد، ثروتمند زیاد می‌خواهد، حریص و آزمند همه‌چیز را می‌خواهد.
متنی درباره بحران اقتصادی کشورهای شرق آسیا درسال 997:دلالان سهام می‌خریدند و می‌فروختند و مطمئن بودند که دنیا عوض نمی‌شود، چرا که فقط باید مدام بیشتر سرمایه‌گذاری می‌کردند و رشد ثروتشان را تماشا می‌کردند. به آسیبی که به وجه رایج مالزی وارد می‌کردند، اهمیت نمی‌دادند. ناگهان 500 میلیارد دلار از چرخه‌ اقتصادی ناپدید شد. زمانی که باید توضیحی به تمام کسانی می‌دادند که با آن همه بدبختی این همه سال پول جمع کرده بودند و سرمایه‌شان ناگهان به باد رفت، گفتند:«تقصیر بازار است.» اما در واقع، خودشان بازار بودند.

گناه سوم: شهوت

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، مشتق از واژه‌ی لاتین Luxuria به معنای هرزگی، هوسرانی، شهوترانی
تعریف کلیسای کاتولیک: تمنای مفرط نسبت به لذات جنسی. این تمنا و رفتار متعاقب آن هنگامی مفرط محسوب می‌شود که در خدمت اهداف الهی نباشد؛ یعنی تقویت عشق متقابل میان زن و شوهر، و آوردن فرزند. بر خلاف فرمان ششم از ده فرمان است (گناه بی‌عفتی را مرتکب نخواهی شد)
از نظر هنری کیسینجر: هیچ چیز شهوت‌آورتر از قدرت نیست.
دائو دِ جینگ می‌گوید: روح حساس و جسم حیوانی را یکجا نگه دارید تا از هم جدا نشوند.
نیروی حیاتی را مهار کنید تا بار دیگر به نوزادی مبدل شوید.
اگر تخیلات اسرارآمیز را از خیال خود برانید، آنگاه بی‌آشوب می‌شوید.
خود را پاک کنید و برای رازها به دنبال پاسخ‌های روشنفکرانه نباشید.
وقتی حس تشخیص به چهار گوشه‌ی ذهن نفوذ کند، نخواهید شناخت آنچه را زندگی می‌بخشد و زندگی را حفظ می‌کند.
آنچه زندگی می‌بخشد، مدعی مایملکی نیست. سود می‌رساند،‌ اما در تمنای سپاس نیست. فرمان می‌دهد،‌ اما در جستجوی اقتدار نیست. این همان است که به آن می‌گویند‌ (کیفیت اسرارآمیز)


گناه چهارم: خشم

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، از واژه‌ی لاتین Ira به معنای غیظ، خشم، غضب، خروش، میل به انتقام.
تعریف کلیسای کاتولیک: خشم فقط بر دیگران وارد نمی‌شود، بلکه اگر کسی بگذارد نفرت در قلبش بذر بپاشد، خشم می‌تواند نصیب خودش شود. در این صورت اغلب کار فرد به خودکشی می‌رسد. باید بپذیریم که مجازات و اجرای آن با خداست.
در موسیقی پاپ برزیلی: مادام که توانی در قلبم هست،‌ چیز دیگری نمی‌خواهم جز انتقام! انتقام! انتقام! به سوی قدیسان فریاد برمی‌آورم: باید بغلتید همچون سنگ‌هایی که بر جاده می‌غلتند، بی‌آنکه هرگز مکانی برای آرمیدن داشته باشید. (لوپیسینو رُدریگز)
از زبان ویلیام بلیک: از دست دوستم عصبانی بودم، به او گفتم و خشمم رفت. از دست دشمنم عصبانی بودم، به او نگفتم و خشمم بیشتر شد.
پندی از دائو دِ جینگ: تمام جنگ‌افزارها، ابزارهای شر هستند و مطلقاً به کار شاه خردمند نمی‌آیند. او فقط هنگامی از این جنگ‌افزارها استفاده می‌کند که ضرورت ایجاب کند. او آرامش و آسودگی را ارج می‌نهد؛ پیروزی با زور جنگ‌افزارها را نمی‌خواهد.
لازم دانستن جنگ‌افزارها، علامت آن است که انسان از کشتن انسان‌های دیگر لذت می‌برد، و آنکه از کشتن لذت می‌برد، سزاوار حکومت بر یک امپراتوری نیست.
وقتی می‌خواهیم کسی را ضعیف کنیم، نخست باید به او قدرت بدهیم. اگر بخواهیم شکستش بدهیم،‌ نخست باید بلندش کنیم. اگر بخواهیم محرومش کنیم،‌ نخست باید هدایایی به او بدهیم. این را بصیرت محیلانه می‌نامند.
این‌گونه است که فروتن و ضعیف، بر قلدر و نیرومند غلبه می‌کند.

گناه پنجم: شکم پرستی !

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، از واژه‌ی لاتین gula. پرخوری و پرنوشی بیش از حد، ولع، حرص.
تعریف کلیسای کاتولیک: میل مفرط به لذات وابسته به خوراک یا آشامیدنی‌ها. انسان باید از غذاهایی که برای سلامت مضر است،‌ اکراه داشته باشد. انسان نباید بیش از همراهانش به غذا توجه و میل نشان دهد. مستی سبب زوال شعور می‌شود و گناهی کبیره است.
از نظر پیتر دِ وریس : شکم‌پرستی بیماری است؛ به معنای آن است که چیزی از درون ما را می‌بلعد.
پندی از دائو دِ جینگ: سی پره به هم متصل می‌شوند و چرخی را می‌سازند. اما فضای خالی درون چرخ است که امکان اتصال آن را به ارابه می‌دهد. جامی از سفال بسازید. اگر فضای خالی داخل سفال نباشد، جام به کاری نمی‌آید. اتاق بدون فضای خالی در و پنجره قابل استفاده نیست.
می‌توان شی‌ای ساخت، اما فضای خالی درون شیء است که آن را مفید می‌کند.

گناه ششم: حسد

تعریف در فرهنگ لغت: از واژه‌ی لاتین invidia. آمیزه‌ درد و خشم؛ احساس عدم رضایت از خوشبختی و موفقیت فرد دیگر؛ میل به داشتن آنچه دیگران دارند.
تعریف کلیسای کاتولیک: بر خلاف فرمان دهم است (تو چشم به خانه همسایه‌ات نمی‌دوزی). نخستین بار در سفر آفرینش کتاب مقدس، ‌در داستان قابیل و برادرش هابیل ظاهر می‌شود.
از نظر جُوانی پاپینی نویسنده: بهترین انتقام از آن‌هایی که می‌خواهند من به پستی کشیده شوم، این است که تلاش کنم به قله بلندتری پرواز کنم. شاید بدون انگیزه کسی که می‌خواهد روی زمین بمانم، انگیزه زیادی برای بالا رفتن نداشته باشم. فرد واقعاً خردمند از این هم پیش‌تر می‌رود: از بدنامی خودش برای ویرایش بهتر تصویرش و حذف کردن سایه‌هایی که نور بر صورتش ایجاد کرده استفاده می‌کند. بدین ترتیب، فرد حسود بی آنکه بخواهد، همکار تکامل او می‌شود.


گناه هفتم: تنبلی

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، از واژه‌ی لاتین Prigritia. کراهت از کار، کاهلی، تن‌آسایی .
تعریف کلیسای کاتولیک: تمامی موجودات زنده‌ای که می‌جنبند، باید نان روزانه‌شان را با عرق جبین به دست آورند و همواره به فکر نتایج سهل و فوری نباشند. تنبلی یعنی فقدان تلاش جسمی یا معنوی، که روح را به انحطاط می‌کشد و منجر به اندوه و افسردگی می‌شود.
جامعه‌شناسی تنبلی: کسی که بیش از حد کار می‌کند و هم کسی که حاضر نیست کار کند، رفتار مشابهی دارند، می‌‌خواهند از مشکلات ذاتی انسان‌ها فرار کنند، نمی‌خواهند درباره‌ حقیقت و مسئولیت‌های زندگی طبیعی فکر کنند.
از نظر آیین بودا: بنا به سنت، تنبلی از اصلی‌ترین موانع بیداری روح است. به چند شکل تجلی می‌یابد: تنبلی در رفاه، که باعث می‌شود همواره یک جا بمانیم. تنبلی دل، وقتی احساس یأس و بی‌انگیزگی می‌کنیم. و تنبلی تلخی، وقتی هیچ چیز برایمان مهم نیست و دیگر بخشی از این دنیا نیستیم.

پندی از دائو د جینگ: سالک خودش را با راه تطبیق می‌دهد. انسان درستکار با تقوا سازش می‌کند. آن که چیزی از دست می‌دهد، با فقدان سازش می‌کند. راه با شادی می‌پذیرد کسی را که با راه سازش می‌کند. تقوا انسان درستکار را می‌پذیرد. آن که تسلیم فقدان شود، فقدان او را جذب خویش می‌کند.

پس، در پایان سال 2007: اغلب از خود می‌پرسیم: شوق و الهام از کجا می‌آید؟ شور زندگی کجاست؟ این همه تلاش به زحمتش می‌ارزد؟ تمام سال سعی کردم مرزهایم را پشت سر بگذارم، روزی خانواده‌ام را تأمین کردم، رفتار خوبی داشتم، اما باز هم به جایی که می‌خواستم نرسیدم.
رزم‌آور نور می‌داند که بیداری فرایندی طولانی است و باید مراقبه را با کار متعادل کرد برای رسیدن به مقصد. آنچه او را متحول می‌کند، تأمل بر آنچه به دست نیاورده نیست: این پرسش بذر انفعال و بی‌کنشی را در خود دارد. بله، شاید همه کار را درست انجام داده باشیم و نتیجه ملموس نباشد، اما مطمئنم که نتایجی در کار است. به یقین در مسیر مشخص خواهد شد، به این شرط که الان تسلیم نشویم.


نگاهی کامل به داستان

(اخطار: این بررسی حاوی نکاتی است که انتهای داستان را برای کسانی که فیلم را ندیده اند لو می دهد)


داستان اصلی فیلم مثل همیشه در شهر پر از گناه و قتل و جنایت نیویورک اتفاق می افتد. که در این فیلم به صورتی مرموز و بسیار حرفه ای بیان و به بیننده منتقل میشود. داستان درباره قاتل زنجیره ایست که در ادامه در موردش نقل خواهد شد. و در پی آن است که این افراد که یکی از هفت گناه کبیره در آنها وجود دارد به سزای اعمالشان برسند.


داستان فیلم از نمایی باز ازخانه کارگاه ویلیام سامرست، کاراگاه سال خورده و بازنشسته، شروع مشود که در حال اماده شدن برای رفتن به محل جنایت است که در اینجا با دیگر کاراکتر فیلم مواجه میشویم.
دیوید میلز که با نامه نگاری های فراوان توانسته به شهر نیویورک نقل مکان کرده و در انجا مشغول کار شود.
اولین قتل: شکم پرستی. اولین قتلی که در فیلم رخ میدهد شکم پرستی است. فردی که تا سر حد مرگ فقط در حال خوردن و آشامیدن است. دو کاراگاه فیلم یعنی سامرست و میلز بر این پرونده گمارده میشوند.

این دو کاراگاه بر این عقیده بودند که این اتفاق یک قتل نیست و فرد مورد نظر انقدر خورده است که فوت کرده است، اما با صحنه ای مواجه میشوند که فرد مورد نظر دست و پایش با سیم بسته شده و اورا مجبور به خوردن کرده اند. سامرست بر آن است که به میلز و رئیسش که این پرونده را میخواهند پایان یافته تلقی کنند و آن را بی هدف میدانند، خلاف ان را ثابت کند. این است که پرونده را در اختیار میگیرد و میلز بر پرونده دیگری که روز دیگر به او محول میشود گمارده میشود.

قتل دوم: طمع. پرونده ای که قتل دیگری را روایت میکند. قتل وکیلی که به خاطر طمع زیاد به پول و ثروت به قتل رسیده است. در نمایی باز از اتاق وکیل متوجه میشویم قاتل بر روی زمین با خون نوشته است greed طمع. مایلز از بقیه حاضرین در اتاق میخواهد که اتاق را ترک کنند در این نما مایلز دنبال مدارک میگردد که متوجه میشویم روی عکس زن وکیل با خون دو چشم گذاشته شده است. در ادامه داستان متوجه این موضوع میشیم که تغیری در ظاهر اتاق انجام شده است که فقط به تشخیص زن وکیل میشود این تغییر را متوجه شد.
در ان طرف داستان فیلم، سامرست به اتاق مقتول اول یعنی شکم پرستی رفته است تا بتواند مدرکی به دست بیاورد.
به عنوان مدرک تکه چوب هایی به سامرست داده شده بود که میتواند در خانه مقتول جای تکه چوب هارا که جدا شده بودند پیدا کند و با جلو کشیدن یخچال با یک کاغذ و نوشته روی دیوار مواجه میشویم که بر روی دیوار نوشته شده است Gluttony (شکم پرستی).
و برروی کاغذ نوشته شده است، "راه دراز است و سخت و خارج از جهنم نور میدرخشد" نوشته ای از کتاب بهشت گمشده اثر میلتون.
فرضيه سامرست اين گونه تكميل مي شود كه؛ قاتل براساس هفت گناه كبيره قصد دارد پنج قتل ديگر به قصد موعظه جامعه و مردم انجام دهد. وي پس از ارائه اطلاعات خود به ميلز و رئيس پليس پاي خود را از ماجرا بيرون مي كشد.
سامرست در ادامه کار خود به کتابخانه مراجعه میکند و شروع به جمع اوری اطلاعات در مور هفت گناه میکند و پس از ان اطلاعاتی در مورد این هفت گناه از چند کتاب پیدا میکند (افسانه کانتری اثر چاستر و کمدی الهی اثر دانته) او آنها را در اختیار مایلز قرار میدهد و از او میخواهد که آنها را مطالعه کند.
در همان روز سامرست که بازنشسته شده است دفترش را تحویل مایلز میدهد. در این حال همسر مایلز "تریسی" به مایلز زنگ میزند و سامرست را برای شام به منزل خود دعوت میکند.
این اتفاق باعث بهبود رابطه بین سامرست و مایلز میشود.

گناه سوم: تنبلی. با جستجوی شواهد موجود در قتل وکیل "طمع" و با استفاده از اطلاعات زن وکیل، سامرست و مایلز تابلویی پیدا میکنند که برعکس نصب شده است و با جستجو در اطراف تابلو اثر انگشتی بر روی دیوار پیدا میکنند که نوشته شده است HELP این عمل موجب پیدا شدن مدارک و پی بردن به قتل سوم میشوند یعنی تنبلی که قاتل فردی را در اتاق خود به مدت یک سال به تختخوابش بسته و شکنجه داده بود.
سامرست از دوستانی که در fbi دارد میخواهد که به کامپیوتر آنها نفوذ کرده و اطلاعات کتابخانه ای که سالیانه برای Fbi فرستاده میشود را در اختیار او قرار بدهد.
و از این طریق سامرست و مایلز با جستجو در این لیست و پیدا کردن افرادی که در مورد هفت گناه تحقیق کرده اند متوجه اسمی به نام "جان دو" میشوند.
و به ادرسی که در کتابخانه موجود است میروند . در این صحنه برای اولین بار با قاتل داستان مواجه میشویم که در بازگشت به خانه متوجه سامرست و مایلز میشود و برای فرار از دست آنها به آنها شلیک میکند .
مایلز که میبیند قاتل در نزدیکی اوست به دنیال قاتل میدود و در کوچه ای بن بست اورا تقریبا گیر می اندازد اما قاتل با رفتن به بالای کامیون، ضربه ای به مایلز میزند و او را تهدید به مرگ میکند و از صحنه فرار میکند.
مایلز و سامرست در اپارتمان "جان دو" برای ورود به خانه قاتل جرو بحث میکنند که در نهایت با شکستن در خانه قاتل به اتمام میرسد . در خانه قاتل متوجه شلوغی ها و عکس ها و کتابهایی مشوند که به موجب آن میفهمند که "جان دو" همان قاتل است. در بین عکس ها عکس هایی از مایلز نیز وجود دارد.
گناه چهارم و پنجم : شهوت و غرور : در ادامه فیلم به دو قتل دیگر پرداخته میشود که یکی شهوت است که طی ان یک زن بدکاره را به صورت فجیعی به قتل رسانده بودند و دیگری غرور که متعلق یه یک زن بسیار زیبا بود که به صورت فجیعی زیبایی خود را از دست داده بود.
درادامه فیلم وقتی که سامرست و مایلز به اداره برمیگردند با شنیدن صدای فریادی متوجه میشوند که "جان دو" خود را تحویل داده است. چرا او خود را قبل از ارتکاب به دو قتل دیگرتحویل داده است؟
این سوالی است که سامرست و مایلز از خود میپرسند.
"جان دو" به وکیل خود میگوید که اجساد قربانیان دو قتل دیگر(حسادت و خشم) را فقط و فقط به سامرست و مایلز نشان میدهد.
با این درخواست "جان دو" موافقت میشود و این 3 برای پیدا کردن اجساد دو قتل دیگر به راه میفتند.
در راه با گفتگویی بین مایلز و سامرست و جان دو انجام میشود
که جان دو در سوال تو کی هستی و واقعا چیکار میکنی، میگوید: "من کسی نیستم هیچوقت از بقیه متمایز نبودم به هر حال کاری که انجام میدم کار من !!
به مایلز و سامرست میگوید :"شما هنوز پایان داستان را ندیدید وقتی به پایان رسیدیم آن وقت مردم این قضیه رو به سختی میتوانند هضم کنند اما هرگز نمیتوانند انکارش کنند"
دیالوگ هایی که در این صحنه از فیلم رخ میدهد پایان درام و بی نظیر فیلم را بازگو میکند.
جان دو خطاب به مایلز : من نمیتونم صبر کنم که تو آخرشو ببینی واقعا باید برات جالب باشه.
بالاخره به پایان فیلم میرسیم، پایانی که جان دو قتلها را بازگو خواهد کرد.
گناه ششم و گناه هفتم: حسادت و خشم. سامرست و مایلز با ادرسی که "جان دو" به انها میدهد به بیابانی میرسند که یک کامیونت نگه داشته است. با پیاده شدن از ماشین و گشتن انجا جان دو خطاب به مایلز و سامرست میپرسد که ساعت چند است و سامرست در جواب میگوید 7.01 دقیقه.
مایلز به جان دو میگوید باید به کجا برویم و جان دو آنها را راهنمایی میکند. در ان طرف بیابان با ماشینی رو برو میشویم که با سرعت تمام در حال نزدیک شدن به آنهاست. سامرست به سمت ماشین میدود تا ماشین را نگه دارد. راننده در جواب سوال سامرست که اینجا چی کار میکنی؟؟ میگوید جعبه ای برای کاراگاه مایلز اورده ام که قرار بود راس ساعت 7 اینجا تحویل بدهم.
سامرست جعبه را دریافت میکند و با صحنه ای مواجه میشود که... آخر داستان را بازگو میکند. جان دو شروع به حرف زدن میکند:
دیالوگ های "جان دو": خیلی دوست داشتم مثل تو زندگی کنم. میخوام بهت بگم که چقدر تو و همسر قشنگت رو تحسین میکنم. خیلی ناراحت کننده است که چقدر راحت یک عضو مطبوعات میتونه از همکارهای تو در کلانتری اطلاعات بگیره.
من امروز بعد اینکه تو رفتی به منزلت سر زدم سعی کردم که نقش یک شوهر را ایفا کنم خواستم طعم زندگی یک مرد ساده را بچشم اما موفق نشدم بنابراین یک یادگاری برداشتم "سر قشنگش رو"
چون من به زندگی تو "حسادتم" شد این گناه من است. زودباش مایلز "عصبانی" شو زودباش انتقام بگیر.
جان دو با حرف هایش موجب عصبانیت مایلز میشود و مایلز نیز ماشه را میکشد و دو گناه آخر انجام میشود.

این فیلم دارای نگاهی تیره و رمز آلود و یک سلسله حوادث باز و روشن بود.
ما هنوز میبینیم که از این فیلم در سریال های تلویزیونی و فیلم های امروزه کپی برداری میشود . همه چیز در فیلم عالیست.
به نظر من تنها چیزی که ممکن است دراین فیلم ضعیف باشد بازی برد پیت است که تا حد زیادی در سایه ی فریمن قرار گرفته است.
نمایشنامه فوق العاده و هوش مندانه و غیر قابل مقایسه است.
کارگردانی به صورت نو آوری ( بدیع ) و با شهامت هست .


بررسی کامل فیلم هفت

فیلم هفت از جمله فیلم هاییست با فضایی متفاوت که به کارگردانی دیوید فینچر ساخته شده است.این فیلم  که داستان قاتلی را روایت می کند که قربانیان خود را بر اساس هفت گناه کبیره ای که مسیحیان به آن اعتقاد دارند به قتل می رساند.فیلم بر اساس کتاب کمدی الهی نوشته دانته ساخته شده و این کتاب به این گناهان اشاره کرده است.صحنه های فیلم که فضاهایی بسته هستند و نوعی ترس و غم را به بیننده ارائه می دهند به وسیله یک ایرانی برداشت شده است.Darius Khondji که یک ایرانی است و تیتراژ فوق العاده زیبای اول فیلم نیز از آثار اوست.در فيلم هفت بازیگرانی چون مرگان فریمن وبرد پیت و کوین اسپیسی به ایفای نقش می پردازند.بازي مرگان فريمن كه مثل هميشه ديدني است ولي به نظر من برد پيت نيز بازي زيبايي از خود باقي گزاشته است.ديويد فينچر كارگرداني فيلم هايي چون باشگاه مشت زني و زودياك رو داشته كه قبل از هفت بيشتر كارگرداني موزيك ويدئو مي كرده است.از ساير نكات بايد گفت كه فيلم بعد از اكران باعث ترس اهالي لوس آنجلس شده و در خواست امنيتي بسيار بالا رفته!فيلم  تا قبل از سكانس آخر در فضايي تاريك و سرشار از خفقان ساخته شده و سكانس آخر با اينكه در فضايي متفاوت ضبط شده ولي اتفاقات فيلم و پلان هاي دور و نزديك فيلم بردار در درون ماشين و كابل هاي برق و همجنين ديالوگ ها و اتفاقات پاياني بيننده را با حالي گرفته راهي خانه مي كند.

فيلمنامه اي كه «كوين واكر» براي فيلم هفت «ديويد فينچر»(1963) نگاشته است، يكي از هوشمندانه ترين فيلمنامه ها در مورد قتل هاي زنجيره اي است. فيلم از همان آغاز، سياهي، تلخي و زجرآور بودن خود را به رخ مي كشد، مؤلفه هايي كه به وفور مي توان در سينماي فينچر يافت.
فينچر سينماگري متفاوت و غيرقابل انتظار است. او در آغاز به تجربه اندوزي در مؤسسه فيلمسازي لوكاس مشغول شد و سپس با ساخت فيلم هاي كوتاه تبليغاتي و كليپ هاي حرفه اي براي چند خواننده مشهور اعتبار ويژه اي براي خود دست و پا كرد.
در همين ايام كمپاني فوكس كه براي ساخت قسمت سوم فيلم «بيگانه» از چهار گزينش اول خود براي كارگرداني نااميد شده بود راه را براي فينچر جوان باز كرد تا نام او به عنوان كارگرداني در خور توجه در كنار اسامي بزرگاني چون جيمز كامرون و ريدلي اسكات ثبت گردد.
فينچر سينماي خود را برپايه داستان هايي غيرقابل پيش بيني، زيركانه و سياه بنا مي كند، چيزي كه از همان اولين فيلمش قابل رؤيت بود. او براي بيان اين گونه داستان ها از روش هاي خلاقانه و درعين حال دقيق و استادانه استفاده مي كند. چيزي كه به اعتراف خودش آن را مديون اساتيدي چون هيچكاك و اسپيلبرگ است.

هفت، تا به امروز عميق ترين و مهمترين اثر فينچر است. كه در پس لايه هاي پيچيده و تو در و توي خود آدمي را به تأمل و تفكر، وا مي دارد. فيلم داستان هميشگي هبوط انسان آلوده و گناهكار بر روي زمين است. گناهي كه از اين منظر نابخشودني است و آدمي بايد تاوان آن را پس بدهد.

اين سياهي بر ذات تمامي انسان ها سايه افكنده است، بنابر اين همه گناهكار و محكومند. به همين دليل فيلم در فضايي سياه و آلوده روايت ميشود. در شهري بدون خورشيد و غمبار. شهري تيره و ابري كه بارش باران دائمي هم آن را پاك نمي كند. گويي اين شهر دارالمكافات آدميان آلوده است. همان جهنمي كه قاتل داستان در يادداشت قتل اول خود به آن اشاره مي كند: راهي كه از جهنم به بهشت ختم ميشود، راهي است طولاني و بس دشوار.
در چنين فضايي كه پيامد غفلت و عدم كنترل انسان بر اميال نفساني خويش است، اعتماد به سادگي رنگ باخته و اميد معنايي ندارد. نگاه هاي نااميد و زجرآور سامرست و كلافگي و اضطراب هميشگي ميلز نشانه اي بر اين فضاسازي است. دنياي هفت به دليل كردار آدميان در حال فروپاشي است، جامعه اي كه مردمش ازمعنويات و مطالعه بيزارند و با وجود دنيايي از معرفت به بازي مشغولند. جمله سامرست در كتابخانه خطاب به نگهبانان را به خاطر بياوريد.
فينچر در پرداخت چنين فضايي از نور كم رنگ و تيره، لباس هايي بدون طراوت و شادابي و اشياء خاك گرفته و صحنه هاي كشف جنايت به خوبي استفاده مي كند. حتي آنجا كه مي خواهد كورسويي از اميد را در مقابل چشمان تماشاگر به تصوير بكشد. در صحنه خانه ميلز كه به يمن حضور همسري خوب و مهربان، قرار است زندگي رنگي با نشاط بيابد، نه تنها از رنگ هاي بي نشاط و مات استفاده مي كند، همچنين چند بار از لرزش ساختمان به دليل عبور مترو بهره ميگيرد تا به مخاطب يادآوري كند كه زندگي در اين شهر چقدر سست و بي ثبات است.
مردم هدفي جزگذران همين زندگي لرزان ندارند. زندگي آلوده به روزمرگي و گناهي، كه خالي از هرگونه معنويت، تغيير و قهرمان باشد. سامرست در رستوران به ميلز مي گويد: مردم در اينجا قهرمان نمي خواهند. فقط مي خواهند غذايشان را بخورند و زندگي كنند.
به همين دليل دو شخصيت متفاوتي كه از اين زندگي ناراضي اند به دنبال جايي ديگر مي گردند؛ تريسي كه تنها نماد عاطفه ورزي در فيلم است، با سامرست - با آن نگاه هاي خسته و بي حوصله - كه از جامعه اي بي فضيلت به تنگ آمده، به راننده تاكسي كه از او مي پرسد كجا ميروي؟ پاسخ ميدهد: جايي دور از اينجا.

از سوي ديگر هفت فيلمي است درمورد به عزا نشستن انسان مدرن در مرگ زندگي. انساني كه بدبينانه ناظر سپري كردن عمر خويش است و همچنان از زندگي مي هراسد. اگرچه فيلم انگيزه قاتل و تصوير كردن جنايت ها را موعظه انسان ها در مورد گناهان كبيره اي چون؛ شكم بارگي، طمع، تبنلي، خشم، غرور، شهوت و حسد عنوان مي كند اما رويكرد آن به رهايي آخرالزماني انسان، نااميدانه و غيرقابل پذيرش است.
قاتل به حكم وظيفه اي كه از سوي قدرتي برتر بر عهده اش گذارده شده، گناه هر كسي را به خودش باز ميگرداند - جمله اي كه در آخرين صحنه ها در ماشين به ميلز ميگويد - چرا كه گناه انسان را از ايمان دور مي كند
فنيچر به همراه قاتل، ابتدا با جنايت هاي تكان دهنده و سپس با جملات فيلسوفانه پايان فيلم كه در دهان قاتل مي گذارد، قصد دارد كه شوكي به وجدان خوابيده انسان هاي خطاكار وارد كند تا از گناه پرهيز كنند. اما تصويري از انساني با ايمان ارائه نمي كند.حتي آن شخصيت هايي را كه به عنوان نقطه اميد و مهر در جامعه مطرح مي كند، خود دچار اضطراب و سردرگمي هستند.

گذشته از آن، اين شخصيت ها جلوه اي از انسان با ايمان نيستند بلكه راهي براي به تعادل رسيدن انسان مدرن در جامعه ارائه مي كنند كه البته كامل نيست. به عنوان مثال شخصيت سامرست كه انساني منظم، عميق و موفق را تصوير مي كند خود از زندگي ناراضي است. او اگرچه نمي تواند درجامعه اي زندگي كند كه جنايت در آن امري معمولي قلمداد مي شود اما به ميلز توصيه مي كند كه عادي باشد و درصدد اصلاح جامعه و مردم برنيايد. انسان مدرن بايد جامعه را به صورت سبدي از جنايت، گناه، تزلزل، ماديگرايي، اومانيسم و يا حتي نظمي كسالت آور بپذيرد و تحمل كند. اين رويه اي است كه خود او برگزيده است تا بتواند زندگي كند: من با مردم همراهي مي كنم. اما خود او نيز در پايان از اين نظم ظاهري به ستوه آمده و بر عليه آن مي شورد. در صحنه هاي آخر فيلم او مترونوم كنار تختخوابش را كه نمادي از نظم خشك و بي معناي زندگي مدرن است با خشم به وسط سالن پرتاب مي كند و مي شكند.

سامرست در واقع تضاد انسان مدرن را با زندگي اش تصوير ميكند. زندگيي كه با نگاهي خسته گذشت لحظات آن را با لحظه شمار شاهد است. نگاه سامرست دردآلود، خسته و غمبار است و حكايت از زجري مي كند كه او در طول زندگي اش از چشم بستن بر اين حقيقت كشيده است كه: جنايت امري عادي است و بايد براي زندگي بي خيال چشم از بر آن فرو بست. اين يگانه راهي است كه براي زندگي فرا روي انسان مدرن قرار دارد.

نكته قابل توجه ديگر در فيلم استفاده از عدد هفت است. هفت در فرهنگ ها و آيين هاي مختلف رمز و رازي مقدس و اسطوره اي دارد و در برخي فرهنگ ها معنايي شيطاني پيدا مي كند. در فيلم هفت گناه كبيره وجود دارد كه به هفت قتل و جنايت منتهي مي شود. اتفاقات در هفت روز مي افتد، هفت روز آخر يك عمر كار يك انسان. همچنين هفت روز اول كار ديگري. وعده نهايي سه شخصيت اصلي فيلم هم ساعت هفت تعيين مي شود.

در پيدا كردن معنايي براي اين هفت ها مي توان در ميان اسطوره ها و نمادهاي فرهنگي، از خلقت هفت روزه دنيا تا درب هاي هفتگانه بهشت پيش رفت. اما آنچه صريح تر به ذهن مي آيد آن است كه گويي اين هفت روز، هفت مرحله اي است كه آدمي بايد براي دگرگون شدن و يافتن دركي عميق تر از زندگي اش طي كند. دركي كه فنيچر تلاش دارد مخاطب را به آن رهنمون شود.
گويي هفت روز نماد گام هاي تحول انسان اند در راهي كه به دشواري از جهنم گناه اعمال فرد، به بهشت پاكي و تطهير مي رسد. فنيچر در اين مراحل تماشاگر را با تحول ميلز همراه مي كند. ميلز اين جهاني نيست و نمي تواند همچون سامرست با واقعيات كنار بيايد و مصائب اين زندگي را تحمل كند. او نه تنها بلندپرواز، رويايي و جسور است. همچنين بر اعصاب و خشم خود كنترلي ندارد. اگر به اين تحول دست يابد قادر خواهد بود در اين دنيا زندگي كند و بماند. اما او خيلي دير به درك اين مسئله مي رسد. در فيلم درست بعد از كشتن جان دو سنگيني اين دگرگوني را در چهره او مي بينيم اما در فيلمنامه اصلي قسمتي هست كه در فيلم حذف شده است. دو هفته بعد از كشتن جان دو نامه اي از ميلز به سامرست مي رسد كه در آن اعتراف مي كند: در مورد همه چيز حق با تو بود. اين تأكيدي است بر معرفتي ديرهنگام كه در ميلز به وجود آمده است.

اما فينچر به اين راحتي تماشاگر را رها نمي كند. وي از همان آغاز ذهن مخاطب را با جنايت هاي فجيع و مقتوليني كه مستحق چنين سرنوشتي بوده اند درگير مي كند. شهري آلوده را تصوير مي كند كه زندگي در آن مردگي است. جايي كه هيچ اميد و آرزويي را برنمي انگيزد. روح مهرباني و عطوفت- تريسي- را به دست قاتل مي كشد. سپس تماشاگر و ميلز را در قضاوتي سخت در مقابل نفس خود با قاتلي دست بسته روبرو مي كند.ميلز و مخاطب مي دانند كه جان دو انساني عادي است- اگرچه گناهكار و قاتل است- سخني كه سامرست در رستوران به ميلز گفته است. همچنين ميلز با هدف قرار دادن او خود در وضعيت قاتل قرار مي گيرد و درواقع با خشمش خود را نابود مي كند.
دو راهه اي كه ميلز با آن درگير است از يك سو به گناه، نابودي، و ارضاي نفس و درنهايت به جهنم مي رسد. از سوي ديگر به بهشت، آرامش نفس و كنترل خشم مي رسد. اما بهشتي كه با گذشتن از انتقام در آن مي توان به آرامش رسيد كجاست؟ جايي كه از آغاز فيلم آن را دنيايي سياه ديده ايم و سامرست هم كه با قواعد آن آشنا و در آن موفق بوده است از آن خسته شده است. درواقع فينچر ميلز را بين جهنم زندگي و جهنم الهي معلق مي گذارد. تا درنهايت با وسوسه جان او را بكشد و تماشاگر را تا هميشه با ناكامي در پاسخ اين سؤال رها كند كه؛ برنده كيست؟
از سوي ديگر ميلز در صحنه آخر با شليك گلوله ها رو به دوربين، تير خلاص را به تماشاگر ميزند، تا اين انديشه را كه همه انسان ها گناهكار و محكومند در ذهن او تثبيت كند. انديشه اي كه در طي داستان با جناياتي به قصد موعظه به مخاطب گوشزد شده است.
¤ فيلم سه شخصيت ميلز، سامرست وجان دو را به عنوان محورهاي اصلي روايت پرداخت مي كند و از وراي تقابل و كنش هاي ميان آنها ماجرا را پيش مي برد.

در اين ميان تضاد و تقابل شخصيت دو كاراگاه كاركردي اساسي تر مي يابد. فينچر اين تضاد را در شرايط فيزيكي، نوع زندگي، تفاوت در انديشه، شيوه رفتار، روش برخورد با حل معماهاي جنايي و حتي ميزان سني كه براي بازي بازيگران در اين نقش ها ارائه شده است، به تصوير مي كشد.
به عنوان مثال سامرست كاراگاهي پير، مجرد، سياه پوست با موهايي مجعد و در هفته آخر دوران خدمت خود است. درحالي كه ميلز كاراگاهي جوان، متأهل، سفيدپوست با موهايي صاف و در هفته اول خدمت خود در آن شهر است. اولي شخصيتي آرام، عميق، كم حرف، منظم و اهل مطالعه و دقت دارد كه اين نظم را مي توان در چيدن وسايل و دكور منزل او به تماشا نشست. اما دومي شخصيتي شلوغ، جسور، سطحي، پرحرف، بي نظم و به دور از مطالعه دارد كه اين را مي توان از زندگي به هم ريخته و نامرتب او فهميد.
بازيگران نيز براي ارائه نقش ها از خصوصيات شخصيت ها به خوبي استفاده كرده اند. «براد پيت» در نقش ميلز، با حركاتي شتاب زده و عجولانه نقشي پر تنش را ارائه مي كند. اما بازي او در مقابل بازي «مورگان فريمن» كه در نقشي آرام با ميزانسن هاي كم تحرك ظاهر شده است مجالي براي بروز نمي يابد. فينچر در ايجاد تفاوت بين دو شخصيت تا آنجا پيش مي رود كه سلاحي سرد و بي صدا را در دست سامرست آرام قرار داده و سلاحي گرم و پر سر و صدا را در اختيار ميلز عجول و شلوغ. گويي اسلحه ها نمادي از حضور آن دو در عرصه زندگي و انديشه اند.
اين تضادها نه تنها باعث كنش و واكنش بيشتري در داستان مي شود بلكه ذهن تماشاگر را با اين پرسش درگير مي كند كه كدامين روش در به دام انداختن قاتل موفق تر خواهد بود؟ و همين نكته ناخودآگاه ذهن را به عطش سيري ناپذير دنبال كردن ماجرا وامي دارد.

در اين ميان شخصيت قاتل كاركردي دوگانه دارد. از يك سو همچون ناظري آگاه، صبور و با دقت چنان حضور دارد كه گويي هيچ خطايي از چشمش دور نمي ماند. سر بزنگاه سر مي رسد و مجرم را با پيامد خطايش رودررو مي كند. با حضوري اين چنين، جايگاه منتخبي آسماني را مي يابد كه گويي وظيفه اش ارشاد، موعظه و هشدار است. او در صحنه آخر مي گويد: كارهايي را كه من كردم مردم به زحمت مي توانند درك كنند اما نمي توانند انكارش كنند.

از طرف ديگر جان دو با آن صليب سرخ رنگ در خانه اش كه گويي آتش از آن زبانه مي كشد، لباس سرخ رنگش در دل آن صحرا و گناه حسد كه به آن اعتراف مي كند، تجلي مسلم شيطان است. چرا كه شيطان هم به واسطه حسادت به انسان تلاش مي كند تا او را از جايگاهش در بهشت پايين بكشد. جان دو نيز درنهايت ميلز را به اعمال خشونت و گرفتن انتقام وامي دارد و زندگي او را تباه مي كند.



حواشی خواندنی فیلم

1-) دیران (نیولان سینما) با پایان فیلم موافق نبودند اما براد پیت با تغییر پایان فیلم مخالفت کرد.

2-) اندرو کوین واکر نویسنده فیلم نامه فوق العاده seven در فیلم نقش اولین جسد فیلم را بازی می کند.

3-) تمامی کتاب های دست نویس کتابخانه جان دوو مخصوص همین صحنه نوشته شده است و نوشتن آن دو ماه طول کشید و 15000 دلار هم خرج برداشت.

4-) مترونوم که در اتاق سامرست وجود دارد در هر نمایی که نشان داده می شود هفت بار ضربه می زند .

5-) قربانی گناه تنبلی که قاتل او را یک سال به تخت بسته بود و ظاهری وحشتناک داشت به نظر می آمد که یک مدل باشد اما یک بازیگر بسیار بسیار لاغر است که آن را طوری گریم کرده اند تا به یک جسد شباهت پیدا کند.

6-) کتابخانه ای که سامرست برای مطالعه کتاب های مربوط به گناهان کبیره به آنجا می رود همان ساختمانی است که جیم کری در فیلم ماسک به عنوان کارمند بانک در آن کار می کند.

7-) کمی قبل از اینکه مایلز به جان دوو شلیک کند (نمای پایانی فیلم) یک نمای خیلی سریع از همسر مایلز تریسی نشان داده می شود که برای دیدن آن باید دقت کرد.

8-) در فیلمنامه اولیه بعد از سکانس کشته شدن جان دوو (صحنه نهایی فیلم ) سکانس دیگری هم بوده که سامرست را در بیمارستان نشان می دهد (به خاطر گلوله ای که مایلز به او شکل کرده تا جلوی او را نگیرد) در این سکانس رئیس پلیس نامه ای از طرف مایلز به سامرست می دهد که در آن نوشته (حق با تو بود درباره همه چیز حق با تو بود ) این صحنه در فیلم حذف شده و جای آن همان مونولوگ نهایی سامرست که نقل قولی از جمله همینگوی است قرار داده شده است.

9-) در فیلمنامه اصلی زن کوتاه قامت وعجیبی است که عضو تیم انگشت نگاری است و بعد از هر قتل در صحنه حاضرمی شود و کلی فحش وناسزا به سامرست و مایلز می دهد، این نقش از فیلم حذف شد.

10-) شماره تمام ساختمان ها درسکانس افتتاحیه با عدد 7 شروع می شود. زمان تحویل بسته در انتهای فیلم 7:07است.

11- ) هیچ وقت اسم شهری را که داستان فیلم در آن جریان دارد را نمی شنویم.

12- ) جذابیت بصری فیلم باعث شد که در آمریکا یک تماشاگر 200 بار به سینما برود و فیلم را ببیند.

13-) بعد از نمایش فیلم در آمریکا بسیاری از تماشاگران در رفتار خود مخصوصا درباره پرخوری تجدید نظر کردند.

14-) هشتاد درصد فیلم در فضایی تیره و تاریک قرار دارد و تنها سکانس پایانی فیلم است که در صحرا صحنه روشن است که بسیاری آن را نماد صحرای محشر می دانند.


15-) اسم کوین اسپیسی را در تیتراژ ابتدایی فیلم نمی بینیم اینکار را فینچر تعمدا انجام داد تا قاتل فیلم به هیچ وجه لو نرود .البته کوین اسپیسی ازاین کار کمی شاکی شد. (بعد از اکران فیلم)


17-) در صحنه تعقیب و گریز که مایلز به دنبال قاتل است، دست براد پیت واقعا آسیب دید.

18-) یکی از بزرگان سینما بعد از نمایش فیلم گفت: مطمئنم خود فینچر نمی داند که چه شاهکاری را ساخته است.

منتقدان موقع نمایش فیلم چه گفتند:



1- ) راجر ایبرت (شیکاگو سان تایمز): یک تریلر سیاه مهیب و وحشتناک و هوشمندانه

2-) جاناتان روزبنام (شیکاگو ریدر): از همان تیتراژ ابتدایی می فهمیم که با یک فیلم ویژه طرفیم.

3-) شان مینز(film.com): تماشای فیلم seven مثل این می ماند که کلی برای شکستن در یک گاوصندوق کلنجار می روی و عاقبت چیزی که در آن پیدا می کنی یک مار ماهی باشد که در آن می خزد.


يكي از بزرگان سينما راجع به فيلم هفت گفته است كه خود ديويد فينچر نفهميده چه شاهكاري ساخته است.


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:32 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

Malena (مالنـــــــــــــــا)

ژانر : درام, کمدی, عشقی
کارگردان : ژوزف تورتاتوره (جوزپه)
نویسنده : لوچیانو وینچنزونی
نویسنده فیلم نامه : ژوزف تورناتوره
تاریخ نمایش : 16 مارچ 2001

افتخارات :

_نامزد اسکار 2001 در دو رشته بهترین فیلم برداری و بهترین موسیقی متن (انیو موریکونه)
_نامزد بافتا در بهترین فیلم غیر انگلیسی
_نامزد بخش بین الملل فستیوال برلین
_برنده جایزه قوی طلایی از فستیوال کیبورگ
_نامزد گلدن کلاب برای بهترین فیلم غیر انگلیسی و بهترین موزیک متن (انیو موریکونه)
_برنده جایزه سندیکای روزنامه نگاران سینمای ایتالیا در بهترین موزیک متن (انیو موریکونه)




 

 

 

خلاصه داستان :

مالنا داستانی از زندگی یک زن سیسیلی است در گرماگرم جنگ جهانی دوم. با شروع جنگ همسر مالنا به جبهه های نبرد میرود و مالنا در یک محیط سنتی، بدبین و با مردمی فاسد تنها میماند. در این میان تنها یک پسر نوجوان است که مالنا را به مانند یک انسان دوست دارد و حتی عاشق اش است


بازیگران :

مونیکا بلوچی (مالنا اسکوردیا)
ژوزف سالفارو (رناتو آموروسو)





نقد و بررسی کامل فیلم Malena (مالنا)




قبل از شروع نقد فیلم مالنا، توجه شما را به چند مورد که پیش نیاز متن اصلی می باشد جلب میکنم:



بنیتو موسولینی (1945-1883م)

بنیانگذار حکومت فاشیستی در ایتالیا و دیکتاتور این کشور از سال 1922 تا 1943 میلادی که ملقب به ال دوسه (پیشوا) بود. وی قصد داشت امپراطوری ایتالیا را تاسیس کند و در همین راستا در اواخر جنگ جهانی دوم با هیتلر همراه شد. شکست ایتالیا و متحدین در جنگ منجر به سقوط وی شد.

فاشیسم

فاشیسم یک حزب طرفدار جنگ بود که موسولینی رسماً آن را تاسیس کرد و گسترش داد. در آن زمان این حزب با ترور شخصیت های احزاب مخالف مثل حزب لیبرال و... قدرت را به دست گرفت. مشی اقتصادی این حزب انتقال صنایع از مالکیت دولتی به مالکیت خصوصی بود. سران این حزب هزینه های زیادی صرف اشتغال زایی در ایتالیا کردند. در سیاست خارجی فاشیسم کم کم از موضع صلح طلبانه به ناسیونالیسم تجاوزگرانه تغییر موضع داد.

اوضاع اقتصادی ایتالیا و جهان در زمان جنگ جهانی دوم

تحمیل شرایط غیرمنصفانه معاهده به کشورهای متحد، بی توجهی به وضعیت شکننده اقتصاد این کشورها، وقع بحران های بزرگ، رشد مرکانتیلیسم (ملی گرایی) و در نهایت بلوکی شدن اقتصاد جهانی از بزرگترین مشکلات آن دوران بود. طرفداران سیاست مرکانتیلیستی و محدودکننده در داخل کشورها قدرت گرفتند و ملی گرایی شعار روز شد. به تدریج کشورهای جهان به شکل بلوکهایی درآمدند که تنها در میان خود به تجارت و مبادله می پرداختند. طبیعی است که دوستی ها رنگ باخت و کم کم فضای ملتهبی در جهان شکل گرفت، هر بلوک دیگری را دشمن خود می پنداشت و اینها دلایلی بر جنگ آلود شدن فضای کشورها شد.

نقد و روایت فیلم

داستان فیلم مالنا در سه دوره زمانی شکل میگیرد که یک به یک آنها رآ مورد تحلیل قرار میدهم.

ورود ایتالیا به جنگ جهانی دوم

سکانس اول: دوربین تورناتوره به داخل شهر میرود. پارچه ها و رخت هایی که مابین ساختمان های قدیمی آویزان شده اند، نشان از یک جامعه پرتنش، شلوغ و بهم ریخته را می دهد. یک ماشین نظامی حامل خبر پیشوا برای مردم با صدای بلند اعلام میکند ساعت 5 بعداز ظهر ال دوسه قرار است که برای مردم سخنرانی کند. البته گفته میشود با اجازه فاشیست مجازید کار را تعطیل کنید و کودکانی را می بینیم که با خوشحالی به دنبال ماشینی که حامل این خبرست میدوند بدون اینکه از آینده مبهمشان اطلاعی داشته باشند.
داستان با روایت رناتو آغاز میشود "حدود 12 سال و نیمه بودم و با اینکه که خیلی کوچیک بودم ولی تمام خاطراتم رو به یاد دارم، در آنروز موسیلینی به فرانسه و بریتانیای کبیر اعلام جنگ کرد و من اولین دوچرخه ام رو خریدم. و این جملات فروشنده "قاب دوچرخه انگلیسیه و دنده هاش فرانسویه و ترمزش... یادم نیست؟ ولی قفلش سیسیلیه همیشه روغنکاریش کن" خبر از جامعه ای بی هویت به ما میدهد.
جواب پدر رناتو به فروشنده جهت خرید دوچرخه نو خبر از اوضاع بد اقتصادی مردم دارد. "کی میتونه تو این اوضاع دوچرخه نو بخره؟"

رناتو سرشار از شوق دوچرخه ای که خریده است، از کوچه های شهر عبور میکند، مردم در صفوف به هم فشرده به سخنرانی موسیلینی، رهبر فاشیسم گوش میدهند و ابراز احساسات میکنند. مردم از شروع جنگ خوشحالند، تفکر ملی گرایی و فاشیسم در میان مردم موج میزند.
در یک نمای نزدیک دوربین صورت مضطرب یک سرباز جوان را نشان میدهد که نگران جنگ و آینده اش است و در نمایی دورتر پیرمرد و پیرزنی که از خوشحالی سر از پا نمیشناسند. تقابل فکری نسل ها همیشه دغدغه جامعه های انسانی بوده و هست.

سکانس بعدی فیلم: پسربچه ها دور یک مورچه بی آزار جمع شده اند و با استفاده از ذره بین و آفتاب از زجر دادن به یک مورچه بی پناه لذت میبرند.حرفهای پسربچه ها با پیوند نمایی دیگر معنای خاصی را به بیننده القا میکند. پسرک به دوستش میگوید: "پینو فکر میکنی این مورچه میدونه قراره بمیره" و در همین لحظه مالنا را در حال شانه کردن موهایش، بی خبر از زجری که باید از دست جامعه متحمل بشود می بینیم. هنگامیکه مورچه کشته میشود پسربچه ها میگویند "فرزند مریم (عیسی مسیح) پیامبر ماست و ما امن هستیم" و با مذهب عذاب وجدان خودشان را تسکین میدهند و این طرز تفکر جوانهایی است که آینده این جامعه توسط آنها شکل میگیرد. در همین لحظات رناتو با دوچرخه جدیدش به جمع دوستان میپیوندد و از گروه درخواست میکند او را به جمع خود راه بدهند ولی مخالفت میشود، چون رناتو هنوز شلوار کوتاه میپوشد و به اصطلاح آنقدر بزرگ نشده است که وارد گروه شود... در همین حین مالنا از راه میرسد و رناتو برای اولین بار با مالنا روبرو می شود. مالنا نمونه یک زن سیسیلی (زادگاه تورناتوره)، پاک و معصوم با چهره ای زیبا چون دری گرانبها، با اندامی زیباتر خرامان روانه شهر است. رفتار مالنا در جای خود قابل تأمل است. متین، باوقار، سر به زیر و غم نهانی که در چهره مالنا دیده میشود، حاکی از افسردگی او و دردهای بیشماری است که در دل دارد و سکوت پرمعنای مالنا هزاران حرف ناگفته دارد. رناتو در همین مواجهه اول چنان شیفته او میشود که عشق و هوس با هم در او بیدار میشود.

در نمایی بسته ورود مالنا به شهر و دیوارهای مخروبه اش با هم به تصویر کشیده میشود، شهری که مردانش فقط با چشمان حریص بدنبال جسم مالنا هستند. مالنا از بین مردان و زنان شهر عبور میکند و رناتو همه جا در تعقیب اوست. زنها از حسادت و مردان از شهوت در حال انفجار هستند. مالنا زیر ذره بین چشمهای مردم در حال آب شدن است ولی همچنان مهر سکوت به لبهای اوست و ترجیح میدهد که از درون بسوزد ولی اعتراضی نکند.
رناتو از زبان پسربچه ها، متوجه میشود که مالنا دختر معلم پیر مدرسه است. دومین بار که رناتو سر راه مالنا قرار میگیرد، متوجه صلیبی که به گردن مالناست میشود. در این لحظه که به صلیب و بدن مالنا خیره شده است، نبرد بین شهوت و مذهب در درون او به بالاترین حد خود رسیده است.
مالنا همچنان به راه خود ادامه می دهد، زیباترین زن در کاستلکوتو، شهری که مردمانش فقط به جنگ فکر میکنند. او چه آینده ای پیش رو دارد؟

در گرماگرم جنگ جهانی دوم

در کلاس درس پدر مالنا که ناشنواست توسط بچه های کلاس مورد تمسخر واقع میشود. معلمی که صداقت را به بچه ها درس میدهد ولی آنها به طرز وقیحی از نقص عضو او سوءاستفاده میکنند و با به زبان آوردن حرفهای رکیکی در مورد مالنا، پیرمرد بیچاره را مورد استهزاء قرار میدهند. شعور و ادب پسربچه ها فقیرتر از وضعیت اقتصادیشان است.
شب شده است و خواب از چشمان رناتو رخت بر بسته است، فکر مالنا یک لحظه هم او را راحت نمیگذارد.
پسربچه ها شروع به دروغ پردازی در مورد مالنا میکنند و مغز رناتو از این دروغ ها پرمیشود و وقتی به روبروی خونه مالنا میرسد، منتظر میشود تا مالنا او را برای خرید سیگار دعوت کند، ولی انتظار بی فایده است. رناتو میفهمد تمامی حرفها دروغی بیش نبوده است. رناتو در رویای بچگانه خودش غرق می شود و از همینجا توهمات رویاگونه او شروع میشود.
رناتو در مقابل حرفهای رکیکی که پسرها در مورد مالنا میزنند، از او حمایت میکند ولی خودش توسط همین جمع دوستان متهم به مرد نبودن میشود. رناتو با یکی از پسرها گلاویز میشود و از همینجا رناتو خودش را در رویاها حامی مالنا می بیند.
تناقض دررفتار پدر رناتو آشکار است و در نوع خودش جای تامل دارد. مردم که از سیاست های فاشیست خسته شده اند از طرز فکرهای فاشیستی متنفر هستند ولی در خانه خودشان رفتاری فاشیستی دارند. پدر رناتو بخاطر یک شلوار قدیمی به رناتو کتک مفصلی میزند. رناتو شبانه پنهانی از پنجره به مقصد خانه مالنا خارج میشود.
حکومت نظامی شبها در شهر برقرار است ولی رناتو در کمال تعجب مردم زیادی را می بیند که از تاریکی شب استفاده کرده و با چهره های نامعلوم در حال حرکت به مسیرهای نامشخصی هستند و صداهایی که در نوع خودش برای او جالب است. اشخاص به ظاهر محترم ولی فاسد با مقاصدی شوم از تاریکی شب استفاده کرده و در حال تردد در شهری بی دروپیکر هستند.

رناتو یک روزنه داخل پنجره خانه مالنا پیدا میکند و از آنجا نگاههای مخفیانه و دزدکی به درون خانه را آغار میکند (این نوع نمایش از داخل دریچه همان تفکر افلاطونی است). رناتو اثاثیه داخل منزل را نگاه میکند و چشمش به قاب عکسی میفتد که یادگار عروسی مالنا و شوهرش نینو اسکوردیاست و متوجه میشود مالنا همچنان به همسرش وفادار است و در غیاب او به عکسش عشق میورزد.

سکانس آرایشگاه: همه مردها درباره مالنا حرف میزنند، گویی حرف و کار دیگری ندارند. در همین سکانس متوجه میشویم مالنا به تازگی با نینو ازدواج کرده است و به همراه پدر پیرش از روستا به این شهر آمده است، ولی خوشبختی مالنا با فراخوانده شدن نینو به جنگ پایان یافته است. (آمال و آرزوهای دختران و پسران جوانی که بخاطر جنگ از دست میرود) همه مردها بالاتفاق در مورد مالنا این فرشته پاک و معصوم، افکار بدی دارند و فقط رناتو میداند که تمام این حرفها دروغ و مالنا پاک است.

رناتو موزیکی را که مالنا گوش میدهد خریداری می کند و با این موزیک وارد دنیای رویاهاش می شود. در رویاهای نوجوانی تمامی زنهایی را که با او هستند به شکل مالنا می بیند و حتی قوه تخیل او از این هم فراتر میرود و مالنا را در حضور خودش احساس میکند در حالی که به عشق او پاسخ مثبت داده است.

رناتو برای مالنا، نامه می نویسد و شایعاتی را که درباره او رواج دارد، در نامه هایش به او اطلاع می دهد، حتی خودش را حامی مالنا معرفی میکند. نامه هایی که هیچ وقت به دست مالنا نمی رسد و به دست امواج خروشان دریا سپرده می شود. رناتو هنوز آنقدر بزرگ نشده است که جسارت گفتن حقایق را به مالنا داشته باشد.

مالنا بار دیگر به شهر میرود و چشم های هوسبار مردان و متلک زنان حسود تمامی ندارد. رناتو همه این اتفاقات را از نزدیک می بیند. دوربین تورناتوره تمامی اقشار جامعه را نشان میدهد. وکیل، شهردار، قاضی، افسران نظامی و مردم عادی همگی در نظر او به یک اندازه مقصرند.

در سکانس بعدی، رناتو که همیشه در تعقیب مالناست، مالنا را به طرز مشکوکی در حال ورود به منزلی می بیند و شک در وجودش برانگیخته می شود که آیا حرفهای مردم درست است؟ رناتو به سینما می رود، فقط هنر سینما جوابگوی افکاری هست که او در سر دارد. قهرمان فیلم همان چیزی را میگوید که در آن لحظه در مغز رناتو نیز در حال گذر است. شک وتردید نسبت به زن مورد علاقه و... دیالوگ های فیلم با افکار رناتو به هم گره میخورند: "پس مردم در مورد تو راست میگفتن؟ تو به من دروغ گفتی؟". رناتو چنان غرق در فیلم میشود و با شخصیت اصلی فیلم همزادپنداری میکند که خودش را بجای قهرمان فیلم می بیند.

رناتو در کلاس درس باز هم همکلاسیهاش را در حال استهزای پیرمرد بیچاره می بیند. زنگ تعطیلی کلاس بصدا در می آید و نمایی که بعد از تعطیلی کلاس و هجوم نوجوانان به طبقه های پایین از بالا نشان داده میشود، حکایت از طبقات مختلف آینده این شهر است، و رناتویی که آب دهانش را به روی این جامعه بی وجدان و کثیف می اندازد.

از اینجا به بعد فیلم ریتم تندتری دارد.
رناتو به قدری شیفته شده است که هنوز مالنا به داخل کوچه نرسیده از بوی عطر تن او تشخیص میدهد که مالنا نزدیک اوست، و باز هم شک رناتو و غیرت و تعصب یک پسربچه پاک و حقیقت بین که تا چیزی را به چشم نبیند باور نمیکند. کنجکاوی رناتو را وادار میکند از دیوار خانه مشکوک بالا برود و چیزی را که در نهایت می بیند برایش خوشحالی زیادالوصفی را به همراه دارد. معلم پیر، پدر مالنا ساکن آن خانه می باشد و مالنای معصوم برای رسیدگی به پیرمرد به آنجا رفت و آمد میکرده است. رناتو در دوران نوجوانیست و لذت شهوت و هوس در او بیدار شده است و تک تک حرکات مالنا او را به اوج لذت میبرد و او بجای اینکه این عقده خودش را بر سر دیگران خالی کند به خودارضایی پناه میبرد ولی مردان دیگر شهر به دنبال کارهای کثیف تری هستند.

طولی نمیکشد که آسایش مالنا و رناتو جای خودش را به غم و اندوه میدهد. خبر میرسد که شوهر مالنا در جنگ کشته شده است. (این هم از آن شایعاتی است که تا آخر فیلم معلوم نمیشود چه کسی به راه انداخته است) به هرحال مراسم تجلیل از قهرمان ملی کشور برپا میشود، مراسمی که بجز همسر متوفی، همه شهر حضور دارند و البته در مراسم هم یاوه گویی همچنان ادامه دارد. در مراسم به جنگ در برابر فاشیسم نیز اشاره ای میشود و این آغاز تحولی بزرگ در کشور است.

مالنا در خانه پدر از غم مرگ شوهر اشک میریزد و میداند که از این به بعد دوران سخت و پر رنجی را خواهد داشت و تنهایی هایش بیشتر خواهد شد. نگرانی و اضطراب از آینده مبهمش در چهره اش موج میزند و تمام اینها را فقط رناتو می بیند و با او همدردی میکند، البته در رویاهایش. در همین لحظه کل مردهای شهر در دل خوشحالند چون از این پس دیگر مالنای بیوه قابل دسترس است. رناتو در رویاهایش به مالنا تسکین روحی می دهد و میگوید: "از این بعد من حامی تو خواهم بود قول میدم فقط اجازه بده بزرگ بشم". ولی زمان صبر نمیکند تا رناتو بزرگ بشود و اتفاقات بدی در شرف وقوع است.

در سکانس بعدی، مالنا در مراسم عزاداری خاص شهر شرکت میکند و در لباس مریم مقدس ظاهر میشود(مریم مقدس هم از تهمت ها و حرفهای مردم شهرش در امان نبود) با اشکی در چشم و دردی در دل و تأثر مردم شهر برای مالنا، تاثری که به همان روز ختم میشود. از فردا دوباره حرفهای کوچه و بازاری شروع میشود : "مالنا چه کسی رو برای خودش پیدا میکنه؟" حرفها و افکار به اصطلاح خاله زنکی جامعه سنتی و مریض که ما هم گرفتارش بودیم وهستیم پایانی ندارد. رناتوی بیچاره کاری از دستش برنمیاید ولی با ترفندهای بچه گانه خودش عقده های خود را خالی می کند، با ریختن آب دهان در نوشیدنی مردان و ادرار کردن در کیف زنان که بار طنز فیلم را هم کمی بیشتر میکند، طنزی تلخ و سیاه.


رناتو میداند حرفهایی که مردم میزنند اصلا صحت ندارد و به همین دلیل بیشتر عذاب میکشد. در واقع رناتو هم به نوعی در عذاب کشیدن با مالنا سهیم است. صحبتها در مورد رابطه مالنا با یک دندانپزشک است و گناه مالنای بیچاره اینست که فقط یکبار بخاطر پرکردن دندان نزد او رفته است. زنها پارا فراتر هم میگذارند و میگویند: "مالنا کلاً فاحشه بدنیا آمده" و طبق معمول برای توجیه کارهای کثیف خود از مذهب هم به نحو احسن استفاده میکنند و میگویند: "صدای مردم صدای خداست".

رناتو ناگزیر به خانه خدا پناه میبرد تا برای حمایت از مالنا در برابر مردم شهر از خدا مدد جوید و با یک مجسمه قدیس عهد و پیمان میبندد که در مقابل حمایت از مالنا برایش هر روز شمع روشن کند(دنیای پاک و ساده یک نوجوان). در همین نما کلیسا را که خالیست می بینیم و فقط چند پیرزن که عمرشان به سر رسیده است داخل کلیسا می باشند و این نشان دهنده سست بودن ایمان و اعتقادات مردم شهر است.

دوستان رناتو او را به سراغ زن بدکاره شهر میفرستند تا به اصطلاح خودشان به این سبک مرد بشود ولی رناتوی پاک و خجالتی از مقابل زن فاسد عبور می کند و در دل به عشقش وفادار می ماند. در نمایی دیگر دوربین مردان بیشتری را سوار بر ماشین های ارتشی که به جبهه های جنگ اعزام میشوند نشان می دهد. جنگ خانمان سوز ادامه دارد و زنانی که در این جامعه کثیف تنها میشوند و رناتویی که با شکستن شیشه مغازه یاوه گویان، حمایتش را از مالنا، به سبک خودش ادامه میدهد.

خانواده رناتو از لباس زیری که رناتو از حیاط مالنا دزدیده است متوجه اعمال جنسی او میشوند و او را حبس میکنند. مکالمه پدر و مادر رناتو از خراب تر شدن اوضاع اقتصادی شهر خبر میدهد. کیفیت افتضاح مواد غذایی که فاشیست ها به مردم میدهند و...

رناتو بعد از سه روز که در حبس به سر میبرد به دستور پزشک آزاد میشود و خوشحال به سمت خانه مالنا میرود، ولی اطراف خانه آدمهای به ظاهر محترم شهر را می بیند که مشغول پرسه زدن هستند. اضطراب و نگرانی رناتو بیشتر میشود. اوضاع بدتر میشود، نامه ای به دست پدر پیر مالنا میرسد که به دروغ او را فاحشه معرفی کرده اند و پیرمرد بیچاره بخاطر حفظ آبرویش مستاصل به خانه پناه میبرد و منزوی میشود و مالنای بیچاره از خانه پدر هم محروم میشود. این در حالیست که مردهای شهر از اینکه یک قدم به اهداف پلیدشان نزدیکتر شده اند، خوشحال و مسرورند.

رناتو با یکی از پسرها که حرفهای بدی راجع به مالنا بر زبان می آورد درگیری پیدا میکند و او را به زمین میزند ولی چه فایده که این رویای رناتو که خودش را به مثابه شوالیه ای در حمایت مالنا، در میدان نبرد می بیند تا شب بیشتر دوام نمیاورد. رناتو از دریچه افلاطونی خودش می بیند که مالنا بلاخره تسلیم شده است. ستوان کادی را در حالی با مالنا می بیند که خود را به او واگذار کرده است و رناتو فقط میتواند با دست به او شلیک کند و دیگر هیچ.

افتضاح و رسوایی: پس از خروج ستوان از منزل مالنا، درگیری لفظی و فیزیکی بین ستوان کادی با دندانپزشکی که در حال ورود به منزل مالناست رخ می دهد، همان دندانپزشکی که شایعاتی درباره رابطه او و مالنا وجود داشت. (شایعات بقدری قوی و زیاد بودند که خود دندانپزشک هم باورش شده بود رابطه ای با مالنا داشته است) و زن دندانپزشک که به شوهرش مشکوک شده است و در تعقیب شوهرش تا به آنجا آمده است مالنا را به دادگاه میکشاند و از او شکایت میکند. زنهای شهر مالنا را بدکاره و مقصر میدانند و ستوان کادی را شخصی محترم و دندانپزشک را فریب خورده معرفی میکنند و حتی یک نفر هم پیدا نمیشود آنها را مقصر بداند. زنهای شهر درخواست خروج مالنا از شهر و برگشتن او به روستایش را دارند. پدر مالنا هم او را طرد کرده است و قفل درب خانه اش را عوض کرده و نمیخواهد مالنا را ببیند و باز هم تنهایی های یک زن پاک شروع میشود و به دنبال آن اتهام و شروع دادگاه برای یک بیگناه معصوم... مالنا جهت رفع اتهام سراغ وکیل کنتوربی میرود. وکیل خبره شهر یک مرد میانسال است و چهره بسیار منزجر کننده ای دارد و با اینکه سن و سالی از او گذشته است به دلیل بهانه جویی های مادر پیرش مجرد مانده است و مطمئناً چنین آدمی که تا به این سن مجرد است با دیدن زن زیبا و خوش اندامی مثل مالنا سر از پا نمیشناسد و به او قول هرگونه مساعدتی را میدهد. اما به چه بهایی؟؟؟

سکانس دادگاه : قاضی اتهامات بی اساس را قرائت میکند و تنها سندشان این است که مالنا فقط یکبار با دندانپزشک مصاحبت داشته است و این درنظر مردم جرمی بالاتر از قتل محسوب میشود، البته فقط برای مالنای تنها. در دادگاه هنگامی که مالنا کلمه ای سخن میگوید تمامی مردان چنان گوشی تیز میکنند که گویی از شنیدن صدای مالنا هم لذت میبرند ولی به جای قدر دانی از این در گرانبها خواستار مجازات او هستند. حسادت در دادگاه موج میزند، حس کینه توزی و حسادت در زنها به وفور حس میشود. همه چیز علیه مالنا پیش میرود ولی وکیل خبره با زیرکی رای دادگاه را به نفع مالنا تغییر میدهد. کلماتی که وکیل مالنا جهت رفع اتهام به کار میبرد در اصل حقایقی است که برای اولین بار یک نفر در شهر به زبان میاورد: "گناه این زن فقط زیباییشه، زنها بهش حسادت میکنن، حتی پدرش بخاطر اتهامات واهی و شایعات طردش کرده و تنهاست". وکیل با زبردستی از این کلمات برای ایجاد حس ترحم استفاده میکند و موفق میشود در همان لحظات حضار را تحت تاثیر کلمات خود قرار دهد و بیگناهی مالنا را ثابت کند. حقایقی را که وکیل به زبان می آورد به همان دادگاه ختم میشود و کسی در مورد آن لحظه ای فکر نمیکند. رناتوی نوجوان شب هنگام از دریچه حقیقت بین خودش شاهد مقاومت یک زن و التماسش برای حق الزحمه دادگاه در برابر وکیل کثیف است. در اصل وکیل، دادگاه را به نفع امیال حیوانی خودش تمام کرد. مالنا به ناچار و به زور مورد تجاوز یکی دیگر از محترمین شهر قرار میگیرد و رناتوی بیچاره آنقدر حرص میخورد تا از بالای درخت سقوط میکند و جسماً و روحاً شکسته می شود و با دستی شکسته به سراغ مجسمه قدیسی میرود که حمایت مالنا را از او درخواست کرده بود و با شکستن دست قدیس تلافی شکستگی دستش را در می آورد و به شکست مذهب در برابر افکار شیطانی هم معنا میبخشد. رناتو در دل مالنا را که عشق اوست می بخشد چون معتقد است اینکار را به اجبار انجام داده است.

مردم در فقر و آوارگی حاصل از جنگ مشغول کوچ کردن از شهری به شهری دیگر هستند. رناتو با دوربین، ماجرای عشقی بین مالنا و وکیل را دنبال میکند و در شهر شنیده میشود که قرار است مالنا نامزد وکیل بشود ولی این هم دوامی ندارد. مادر پیر وکیل که زنی مستبد و خود رای است با این ازدواج مخالف است و وکیل را مجبور میکند مالنا را بار دیگر تنها بگذارد. رناتو می بیند که بار دیگر مالنا تنها شده و با چشمان اشکبار از وکیل جدا میشود.

مالنا از فقر و گرسنگی به ستوه آمده است، و به همین دلیل مجبور میشود سراغ مردی برود که برایش غذا میاورد و از مرد میخواهد که پول غذا را بعداً به او بپردازد، ولی آن مرد به او پیشنهاد تن فروشی آنهم در پائین ترین سطح جامعه میدهد. در همین حین هواپیماها شهر را بمباران میکنند و پدر پیر مالنا زیر آوار میمیرد و غمی جدید به غمهای بیشمار این زن اضافه میشود. در مراسم ختم پدر مالنا، مردان شهر بجای تسلیت هر کدام به مالنا پیشنهاد میدهند که با او رابطه داشته باشد. رناتوی جوان که میخواهد با یک بار بوسیدن صورت مالنا در غمش شریک شود ولی مردان هوسباز شهر لذت اینکار را هم از او می گیرند.

همان شب مالنا دیگر تسلیم سرنوشتی میشود که دست روزگار برایش مقدر کرده است و مقاومتش شکسته میشود. مالنا تصمیم خود را گرفته است و با کوتاه کردن موهایش وارد دنیای هرزگی می شود آنهم فقط بخاطر یک لقمه نان، این لحظات جزو تراژیک ترین لحظات فیلم هستند که بااشکهای رناتو تاثیرش برمخاطب دو چندان میشود. روز بعد با ورود مالنا به شهر با چهره جدید که از قبل هم دلرباتر شده است، مردم همگی انگشت حیرت به دهان میگیرند، گویی که از کرده خود خبر ندارند ولی در دل خوشحال از اینکه بالاخره به مقصود خود رسیده اند. در همین سکانس وقتی مالنا به وسط شهر میرسد و سیگاری بر لب میگذارد تا رسما اعلام فاحشگی کند چندین دست برای روشن کردن آتش سیگار او دراز میشود. چرا این دستها هیچ وقت برای کمک به مالنا دراز نشدند؟ رناتو باز هم برای تسکین دردهایش به سینما روی می آورد و در توهماتش مالنا را از چنگ آدمخوارانی که قصد آتش زدنش را دارند، نجات میدهد و آنها را به گلوله می بندد و تمام این تصاویر، احساسات درونی رناتو را با نمای قبلی پیوند میزند.

با ورود ارتش نازی ها به شهر، مالنا و بدکاره های شهر با سربازان نازی رابطه پیدا میکنند و این اقتضای زمان است، با کسی باش که قدرت را در دست دارد! و این دستاویز دیگریست برای زنان شهر که یک اتهام جدید برای انتقام از مالنا پیدا کرده اند (خیانت به کشور).

رناتو که دیگر طاقتش تمام شده از هوش میرود. او عشقش را فناشده می بیند و درمانهای عجیب و خرافاتی مادر هم فایده ای ندارد و توصیه پدر کارسازتر است و رناتو اولین تجربه جنسیش را زمانی تجربه میکند که جنگ با شکست ایتالیا و متحدین در حال پایان یافتن است. با ورود ارتش متفقین و خروج نازی ها اولین اولویت مردم شهر گرفتن انتقام است و مالنا در رأس خائنین به کشور قرار دارد و این ماموریت را زنهای حسود شهر به خوبی اجرا میکنند و عقده های چندین ساله خودشان را به شدت بر سر مالنا خالی میکنند و رناتو فقط میتواند شاهد زنده بودن و خروج مالنا از شهر به سمت مسینا باشد.

پایان جنگ و عواقب شوم جنگ

یکی دیگر از تاسف برانگیزترین سکانسهای فیلم ورود نینو، شوهر مالنا به شهر بعد از پایان جنگ است. نینو که از او به عنوان یک قهرمان ملی تجلیل شد به شهر خودش برمیگردد در حالیکه یک دستش را نیز از دست داده است و شهری را می بیند که به خرابه ای تبدیل شده است. نینو به دنبال عروس جوانش همه جا را زیرپا میگذارد ولی مردم شهر آنقدر بی وجدان هستند که هیچ نشانی از مالنا به او نمیدهند و او را از میان خودشان طرد میکنند. حتی چندتن از مردان شهر به تمسخر او را قهرمان صدا میکنند و خانواده نینو را هرزه خطاب میکنند و نینو به آنها میگوید: "شما راست میگویید، کسی که به خاطر حرومزاده هایی مثل شما بجنگه مسلماً قهرمان نیست" و پاداشش را هم دریافت میکند و مورد ضرب و شتم مردی قرار میگیرد که یکی ازهزاران مرد فاسد شهر است. عواقب و صدمات ناشی از جنگ جبران ناپذیر است، این واقعیت تلخی است که در جامعه خودمان هم شاهدش بوده ایم. مردان بسیاری مثل نینو جان خود را از دست داده اند و دچار نقص عضو شده اند در حالیکه خانواده آنها به جای حمایت مورد بدترین صدمات واقع شده اند. باز هم رناتوی نیک سرشت در نامه ای پنهانی حقایق را برای شوهر مالنا توضیح میدهد و نینو برای پیدا کردن مالنا راهی مسینا میشود. خروج مالنا و به دنبال او نینو از شهر حکایت از خروج شرافت و پاکی از شهر است.

مدتی بعد...

رناتو دیگر بزرگ شده است، شلوار بلند پوشیده و با دختری راه میرود و کلاهی بر سرش دارد و وارد دوران جوانی شده است. همه بعد از گذشت چند سال از جنگ خوشحال هستند. شرایط جامعه بهبود پیدا کرده و اوضاع بهتر به نظر میرسد. با پایان جنگ به نظر میرسد حتی تفکر مردم شهر هم ترمیم شده است. مردها و زنها وسط شهر جمع شده اند، ولی لحظاتی بعد همه مات ومبهوت به ورودی شهر خیره میمانند. مالنا و نینو بعد از مدت زیادی به شهر خودشان برمیگردند در حالیکه آثار جراحت و بیماری در مالنا مشهود است و همچنان با سکوت مطلق و سر به زیر از میان مردم بهت زده عبور میکنند. رناتو خیلی خوشحال است که توانسته است بالاخره برای عشقش مثمر ثمر واقع بشود.

سکانس پایانی فیلم: مالنا در بازارچه و زنان حسود، همان زنهایی که با فجیع ترین وضعی او را از شهر بیرون کردند. مالنا برای خرید آمده است و با ورود مالنا سکوتی معنادار بازار را فراگرفته است ولی تمامی زنها به یکباره به مالنا خوش آمد میگویند گویی که به اشتباهات خود پی برده اند و عذاب وجدان آنها را آزار میداده است، هر کدام تلاش میکنند رضایت مالنا را جلب کنند و در اینجا بزرگواری و انسانیت چهره واقعی خودش را نشان می دهد و انسانیت به معنای مطلق را میبینیم. مالنا بزرگوارانه و بدون کینه ای در دل میبخشد و این کمال انسانیت است.
مالنا به سمت خانه اش میرود و میوه ها از دستانش رها میشود و به زمین میریزد و رناتو که همیشه در تعقیب مالناست اینبار برای کمک به مالنا درنگ نمیکند و برای مالنا آرزوی موفقیت میکند...
و در نهایت جمله معروف رناتو بار معنایی فیلم را دو چندان میکند:
«زمان گذشت و زنهای بسیاری رو دوست داشتم و هنگامی که اونها رو در آغوش میگرفتم از من میپرسیدند: آیا آنها را فراموش نخواهم کرد؟ می گفتم: آری فراموش خواهم کرد. اما تنها کسی که هیچ وقت او را فراموش نخواهم کرد، کسی بود که هرگز نپرسید».

نتیجه گیری:


مالنا یک فیلم عاشقانه و تراژیک درباره جنگ است. فیلم بیشتر از اینکه روایت داستان باشد شخصیت پردازی است. شخصیت پردازی مالنا و رناتو، و هر دو عجیب و زیبا هستند. مالنا، شخصیت پارادوکسیکال غریبی دارد، قهرمان و منفعل، و رناتو عجیب تحت تاثیر مالنا قرار می گیرد و آینده را به یاد او تشکیل می دهد.

دوچرخه ای که رناتو سوار می شود نشان دهنده بی هویتی جامعه ایتالیای آنروز و حتی جهان می باشد. دوچرخه ای که ركابش محصول فرانسه و قابش محصول انگلستان است و درست در همین لحظه ایتالیا به فرانسه و انگلستان اعلان جنگ می‌كند. تنها قسمتی از دوچرخه كه ایتالیایی است قفل است؛ گویی همه چیز از جمله هویت ربودنی است و دزدی و غارت جامعه را از درون پوسانده است.

مالنا زنی است که شوهرش به جنگ رفته است و در تنهایی با مساعدت ناچیز پدرش که معلم مدرسه می باشد امورات زندگی خود را میگذراند. غم نهانی مالنا که با بازی زیبای مونیکا بلاچی دوچندان شده است، نشان از اشکهای درونی مالنا دارد. اشکهایی که برای خود در تنهایی می ریزد. از دست جامعه ای که او را فقط برای سیر کردن هوس خود میخواهند. و زنانی که از حسادت چشم دیدن او را ندارند و مترصد فرصتی هستند تا او را از بین ببرند. زشتی ها هیچ وقت نمی توانند زیبایی ها را تحمل کنند.

مالنا تا وقتی پدرش زنده است طاقت می آورد ولی مرگ پدر برای او چاره ای باقی نمی گذارد و برای بقاء ناچار می شود به جامعه ای پر از گناه وارد شود جامعه ای که مالنا را به سمت فحشا سوق میدهد و سپس او را سرزنش میکند. در این راه تمامی اقشار جامعه به زعم تورناتوره یکسان مقصرند. چه فقیر، چه سرمایه دار. از شهردار گرفته تا وکیل و مردم کوچه بازار همه فقط مالنا را به چشم کالا می بینند و تنها کسی که مالنا را درک میکند رناتویی است که هر روز و شب از سوراخی که داخل دیوارهای خانه مالنا وجود دارد زندگی مالنا را از نزدیک زیر نظر دارد. نگاه رناتو از این سوراخ به مثابه نگاهی پاک و عادلانه به یک بی عدالتی در حق یک زن است. دریچه ای که در حقیقت رناتو از درون آن به جامعه نگاه میکند و پی به آلوده بودن جامعه و بی گناهی مالنا میبرد. دریچه درون خود راز و رمزهای بسیاری دارد ولی تنها کسی میتواند از این دریچه داخل آن را ببیند که چشم حقیقت بین و پاک داشته باشد. سکوت مالنا که با بازی زیبای مونیکا بلاچی همراه است سکوتی معنادار همراه با رفتار متین و موقرش تا لحظات پایانی فیلم با اینکه کمترین دیالوگ ممکن را دارد ولی بیشترین تأثیر را در مخاطب دارد. مونیکا بلاچی با همین فیلم به اوج شهرتش میرسد و بعدها برای فیلم ماتریکس از طرف برادران واچوفسکی دعوت به کار میشود.

سینمای تورناتوره جامعه شناسانه است ولی هدف او زیر ذره بین بردن مستقیم جامعه نیست بلکه نشان دادن امیال و آرزوهای پسربچه ای به نام رناتوست که عشق برای او بزرگترین موهبت زندگی محسوب می شود. رناتو آموروز پسربچه نوجوانی حدودا 13 ساله، که اوایل نوجوانی را سپری میکند و در حقیقت راوی داستان است. تفکر هیومی در مقابل تفکر افلاطونی شخصیت رناتو و دیگر بچه های فیلم را ساخته است. (هیوم: میل و شهوت جزء اصلی ماهیت انسان هستند و اینها هستند که انگیزه رفتاری ما را تشکیل می دهند و عقل در ایجاد انگیزه عاجز است). آنچه که رناتو فراموش نمیکند اینست که عشق مالنا به او آموخت که با اینکه او سراسر میل بود نه عقل، میل هم می تواند آموزگار خوبی باشد.

مذهب در فیلم به انتقاد گرفته میشود در جایی که رناتو مجسمه مقدس را می شکند ولی با این حال باز هم اعتقاد وجود دارد و نشانه آن صلیبی است که مالنا بر گردن دارد. تفکر مسیحی برگرفته از تفکر افلاطونی وقتی شکست میخورد که رناتو مذهب را بی فایده می بیند و دست مجسمه قدیس را میشکند و زمانی که درمانهای عجیب و غریب و البته خرافاتی گونه مادر رناتو بی فایده میماند و جایش را به توصیه پدر میدهد. در اینجاست که تفکر هیومی برتری می یابد.

به نظر تورناتوره سینما همان غار افلاطونی است که تنها از دریچه ای باریک نور به داخل می تابد و سایه ها را بر پرده نگاه می کنیم. چرا نفس خود سینما برای تورناتوره اهمیت دارد؟ تورناتوره میخواهد بگوید سینما تخیلات بصری ما را تشکیل می دهد.

بازگشت مالنا و شوهرش به شهر و نگاه های متعجب مردم نشان از بازگشت انسانیت و شرف به جامعه کثیف دارد و این یک عقیده است که در شهری که آلوده به بدترین گناهان می باشد اگر یک انسان پاک سرشت وجود داشته باشد می تواند جامعه را نجات دهد و مردم که حالا از کرده خود پشیمان و نادم هستند سعی میکنند با اندک محبتی که به مالنا میکنند جبران مافات بکنند و این مالناست که به مثابه انسانی بزرگ منش و نیکوسرشت و با دلی بزرگ میبخشد و لبخند تلخی بر لبانش می نشیند ولی بغضی که درون مالناست هرگز گشوده نمیشود. در واقع داستان در صحنه پایانی معنای خود را باز میابد.

در اینجا توصیه می کنم موسیقی بسیار زیبا و بیادماندنی انیو موریکونه در این فیلم را از دست ندهید

 

رئالیسم :

رئالیسم در سینما نمایش همه چیزها به شکلی است که در زندگی روزانه هستند بدون هرگونه آرایش یا تعبیر افزون همچنین آشکار کردن راستی. سینمای رئالیستی بر مبنای آن است که زندگی را آنگونه که هست، بدون واسطه نمایش دهد. رئالیسم با انگیزه زیبایی شناسانه توهم واقعیت را روی پرده سینما می آورد تا مخاطب به همزاد پنداری برسد. مخاطب چنان غرق در توهم تصویر می شود و چنان به همزاد پنداری با شخصیت فیلم می رسد که فراموش میکند که این فیلم است. در سینما پارادیزو اثر دیگر تورناتوره نیز از این صحنه ها بسیار دیده میشود. بطور نمونه پیرمرد تماشاگری که مشغول تماشای وسترن کلاسیک است چنان غرق در فیلم می شود که با تیراندازی بازیگر فیلم به سمت دوربین از ترس جان می سپرد. تماشاگر با غمها و مشکلات بازیگران در فیلم اشک میریزند. اینگونه فیلمها غالباً بر یک تم و یا تم های محدودی استوارند البته یک تم بر بقیه ارجحیت دارد.

در مالنا، تورناتوره از شکست تئوری های روانکاوانه چون فرویدیسم و تئوریهای دینی چون تئوری کلیسا در رویارویی با عشق و احساس اصیل آدمی، فاشیسم و تمامیت خواهی (توتالیتاریسم) درونی شده و اثر جبر اجتماعی در وارونگی ارزش ها سخن می گوید.

تاکید بر توانایی بازیگرها جهت همزادپنداری مخاطب با اثر، لزوم تدوین خوب و دراماتیک، زوایای نامتعارف فیلمبرداری، قاب بندی های ویژه و برداشت های غالباً کوتاه از دیگر تمهیداتی است که در این مورد استفاده شده است. در این نوع رئالیسم، نورپردازی طبیعی در محل فیلمبرداری می شود و اغلب نقش آفرینان بازیگران غیر حرفه ای هستند.

در مورد کارگردان فیلم- جوزپه تورناتوره :


متولد سیسیل ایتالیا در سال 1956 و یکی از کارگردانان موفق ایتالیایی، خالق آثاری چون سینما پارادیزو (برنده اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1990)، مالنا، افسانه 1900 و یک تشریفات ساده. سبک فیلمسازی تورناتوره خاص است. مسائلی چون عشق، دلبستگی و دوستی کاملاً در آثارش آشکار است و مسئله دیگری که در آثار تورناتوره نمود دارد فلاش بکهایی است که ما متوجه می شویم داستان از سوی قهرمان فیلم تعریف می شود. جدیدترین ساخته تورناتوره به نام باردیا نامزد 13 جایزه از جشنواره ونیز شده است.
تنها نقطه ضعف فیلم: دوچرخه رناتو در بیست دقیقه ابتدایی فیلم دنده ای است ولی در ادامه فیلم دوچرخه عادی است.
انجمن فیلم سازان آمریکا (Mpaa) بدلیل وجود تعداد صحنه های برهنگی به این فیلم رده R داده است.


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:25 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

ژانر : درام

کارگردان : Woody Allen

نويسنده : Woody Allen, Marshall Brickman

تاريخ اکران : 20 آپريل 1977

زمان فيلم : 93 دقيقه

زبان : انگليسي

درجه سني : PG

بازيگران :

Woody Allen

Diane Keaton

Tony Roberts

 

 

 

نقد و بررسي کامل فيلم

َAnnie Hall ( آني هال )

 

Woody Allen در آنی هال بُعد تازه ای از شخصیت خودش را به نمایش میگذارد. بُعدی که در جریان فیلمهای قبلی، اجراهای کمدی روی صحنه و حتی داستانهای مصورش پروش یافته بود و حالا تماشاگر در این فیلم با آن روبرو میشود. میتوان گفت Woody در این فیلم خودش را بازی میکند و بطور اخص شخصیت خود را مورد تحلیل قرار میدهد. فردی فوق العاده عصبی و شبهه روشن فکری که در زندگی اجتماعی اش انسان موفقی نیست.

ما شاهد رشد روز به روز او از اجراهای کمدی روی صحنه تا تبدیلش به شخصیتی در حد چارلی بوده ایم. عکس العملهایش را در موقعیتهای مختلف میشناسیم و به همین خاطر قبل از اینکه کاری انجام دهد و یا حرفی بزند، میخندیم. توانمندی که شاید پیش از این تنها در کارهای کمدینی مثل W.C Field دیده میشد.

Woody Allen تقریباً همان شخصیت Woody ای است تا پیش از در کارهایش دیده بودیم. شخصیتی کمدی ای که همیشه از حقیقی دردناک رنج میبرد. انسانی که خود را دست کم میگیرد، در مقابل دختران بسیار خجالتی است و گویی مدام در برابر مشکلات زندگی کم می آورد.

البته خود Woody Allen آنقدر هم مانند شخصیت کارهایش ناموفق نیست. ولی همین پرسوناژ در واقع اغراق شده خود اوست. اغراقی که در آنی هال به کمترین میزان خود میرسد. هرچند نمیتوان گفت که فیلم زندگینامه خود اوست ولی به نحوی در آن بازی میکند که انگار تمامی رویداد ها را یکبار تجربه کرده است.
Allen در فیلم نقش اّلوی سینگر، کمدینی عصبی و عاشق پیشه را بازی میکند که بنظر نمیرسد بتواند از پس مشکلات زندگی اش برآید. فردی نیویورکی، آزادیخواه، یهودی و البته روشن فکری که به دنبال چیزهای دست نیافتی و حتی دست نیافتی کردن چیزهاست. یکی از مشکلات الوی این است که خودش هم تمامی ضعفهای خود را هم به خوبی میشناسد. در واقع به جای اینکه قربانی نیروهای غیر قابل کنترل باشد، خودش کنترل کننده این نیروهاست. نماد کامل کسی که مدام خودش را در موقعیتهای قرار میدهد که عهدشان بر نمی آید.

یکی از مشکلاتی هم که همیشه برای خودش ایجاد میکند مسئله عشق و عاشقی است. خیلی راحت عاشق میشد. عاشق دخترانی که در موارد کم ارزش با هم تفاهم دارند ولی در مورد مسائل مهم زندگی آبشان با هم به یک جوی نمیرود. دخترهایی که او انتخاب میکند کاملاً بسته به حال و هوایش دارد. وقتی یک آزادیخواه دو آتیشه است به سراغ یکی مثل خود میرود و وقتی هم که احساس میکند خیلی رمانتیک شده است، میخواهد یکی را ببیند که چنین شخصیتی داشته باشد. ولی خب، انسانها شخصیتی مستقل دارند و نمیتوانند منعکس کننده شخصیت او باشند. بخصوص این یکی، آنی هال که خودش هم یک مقدار عجیب و غریب است.

فیلم سعی دارد نگاهی موشکافانه به این نوع شخصیت داشته باشد، نگاهی دقیقتر از فیلمهای قبلی Allen که با وجود کمدی بودن و داشتن لحظاتی خنده دار، مسائلی را مطرح میکنند که بیانگر پختگی این کارگردان محبوب امریکایی است. کسی که زمانی هرکاری برای خنداندن تماشاگر میکرد حالا اثری عمیق و متفکرانه ارائه کرده است. شاید بهمین خاطر است در تیتراژ ابتدایی "آنی هال" را بجای کمدی عاشقانه، "عاشقانه ای عصبی" مینامد، زیرا خودش هم مانند قهرمان داستانش فردی عصبی است که احساسات، تفکرات را براحتی برای مخاطب بازگو میکند.در واقع با توجه به رابطه ها و الگوهای رفتاری خود، Allen دست به تحلیلی میزند تا ببیند چقدر شخصیت اش در موقعیتهای مختلف زندگی موفق بوده است. حاصل کار نیز فیلمی هوشمندانه شده است، هرچند برای آنکه مخاطب ساده اندیش و قدیمی خود را نیز راضی نگه داشته باشد، صحنه های خنده دار ی را در فیلم جای داده که تا حدی غیر ضروری بنظر میرسند.


با این تفکر، ما با دو Woody Allen در فیلم مواجه هستیم: Woody قدیمی خودمان که با نگاه مستقیم به دوربین با ما صحبت میکند و Allen جدید که شخصیت الوی سینگر را منطبق با شخصیت خودش خلق کرده و رفتارهای خود را در او منعکس کند، حتی به قیمت خنده و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط تماشاگر. و حالا این Woody که به قول خودش عشقی عصبی دارد، وارد رابطه ای پیچیده با یک خواننده کاباره ای بنام آنی هال (با بازی Diane Keaton که تلفیقی است از عاشقی باهوش و فردی با رفتارهای غیرعادی) آشنا میشود.

در پایان رابطه این دو، تماشاگر دو چیز را یاد میگیرد: اول اینکه داشتن یک رابطه ابدی در این زمان و مکان (یعنی نیویورک دوران Woody Allen) تقریباً غیر ممکن است. ثانیاً زندگی که در آن دنبال رابطه با کسی نباشی غیر قابل تصور است. در فیلم Woody نقل قولی از Groucho Marx میکند: "من هیچوقت عضو باشگاهی نمیشوم که من را به عنوان یکی از اعضا قبول کند." سپس در مورد خودش میگوید: "شاید هیچوقت نباید درگیر رابطه ای شوم که خودم یک طرف آن هستم!" هوشمندانه است. نه؟ آنی هالی هم که او ساخته همین طور است. بسیار خنده دار، غمگین و هوشمندانه.

 

تحلیل کامل فيلم

َAnnie Hall ( آني هال )

 

 

فيلم آني هال ، فيلمي زيبا ساخته وودي آلن با امتياز 8.2 در سايت imdb ، جز 250 فيلم برتر تاريخ با رتبه 139 و نامزد 5 رشته اسکار در سال 1978 ، بهترین فیلم سال ، بهترین کارگردانی ، بهترین فیلمنامه ارجینال ، بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش اول مرد که موفق به کسب چهار اسکار اول شد .

وودی آلن با ساخت فیلمی همچون آنی هال نقطه عطفی در کارنامه خود بوجود آورد ، موفقیتی بزرگ که از آراستگی واقعیات اجتماعی با طنزی متفاوت بدست آمده بود . وی دیدگاه های جالبی از خود را بیان می کند و در اول فیلم هم قصد دارد تکلیف خود را با مخاطبش مشخص کند ، او در اول فیلم به معرفی خود می پردازد و می گوید ، او میخواهد بگوید با فیلمی طرفید که می خواهد با شما صحبت کند ، قصدش طنز نیست و کمی از مایه های طنز هم در آن برده شده است ، شاید اول برایمان معلوم نباشد وودی آلن واقعی است که در حال حرف زدن با ماست یا شخصیت اصلی فیلم و آن هم به خاطر جدی بودن آلن در هنگام صحبت است .

وی با سبکی جدید به حرف با ما می پردازد ، با سخن گفتن با ما ، با طنزهای زیبایش سعی در رسیدن به آنچه هدف فیلمش هست دارد ، و به آن هم میرسد ، " دید ما نسبت به روابط زندگی " . ياد يک جوک قديمي افتادم: "فردي سراغ روانپزشک مي‌رود و مي‌گويد دکتر برادرم ديوانه است؛ او فکر مي‌کند مرغ است." دکتر مي‌گويد چرا او را براي درمان نمي‌آوري؟ و يارو مي‌گويد: “مي‌خواهم اما تخم‌مرغ‌هايش را نياز دارم!”. خب، فکر مي‌کنم اين تقريبا همان چيزي است که اکنون من در مورد رابطه احساس مي‌کنم؛ مي‌دانيد، آن‌ها کاملا غيرمنطقي، احمقانه و پوچ هستند و … ولي، آه …، حدس مي‌زنم ما همچنان به آن‌ها ادامه مي‌دهيم چون، اکثر ما تخم‌مرغ‌هايش را نياز داريم.

او حرف زیبایی می زند ، روابطی که آنها را آغاز می کنیم ، چندی بعدش به خود می گوییم ، چه اشتباه بزرگی بود ، چرا همچین کاری کردن ، کور بودم ولی به خاطر آزادی عمل هایی که از ما می گیرد ، به خاطر کمی مشکلاتی که برای ما فراهم می کند سریعا آنرا قطع می کنیم چون هدف بزرگ و اصلی این روابط را فراموش کرده ایم ، هدف از زندگی زناشویی زن و مرد فقط و فقط رفع چند نیاز غریزی نیست ، بوجود آوردن زندگی جدید و نیرو بخشیدن به آن است که متاسفانه در بین خواسته های سطحی افراد جامعه امروزی معنایی دیگر ندارد . آلن به تعریف شخصیت خود و جامعه خویش نیز می پردازد ، شخصیت گیج و بی اعتمادی که جامعه خوش از او ساخته و آلوی سعی دارد از آن دوری کند و برای همین هدف های زندگی خویش را نیز فراموش می کند ، علارغم اعتقادات و تفکرات بزرگی که دارد ( برای مثال تفکر زیبای او در مورد مرگ که نباید آنرا فراموش کرد ) بازهم نمی تواند انسان های اطراف خود را درست درک کند و آن هم به خاطر توجه بیش از حد به خودش است .

در واقع تمام مردم جامعه اینگونه اند به خاطر خودشان برای هیچ چیز ارزش قائل نیستن ، دوست وی که فقط در فکر معروفیت خود است و به حرف های آلوی که می گوید طنز تو بسیار بی مزه است گوش نمی دهد ، آنی که در رختخواب حواسش به صدای خویش است و یار زندگی اش و نیازهای او را فراموش می کند . آلن با جمله آخر خود همین قصد را دارد ، او می خواهد بگوید به خاطر توجه بیش از حد به خودمان و نیازهای سطحی مان است که اساس و پایه زندگی اجتماعی را نیز از بین برده ایم . تا نخواهیم به جایی نمی رسیم .

آنی هال فیلمی با طنز آلن و درون مایع اجتماع امروزی است که به ما می گوید روابط بیش از 2 زوج در کنار هم بودن و از روزهای زندگی لذت بردن است ، ازدواج ، عهدی تازه ، تولدی تازه در زندگیست که باید بیش از هرچیز دیگری به آن پرداخت و به آن فقط به چشم یک قسمت از زندگی نکاه نکنیم ، ازدواج زندگی تازه است و لذت در سختی هایی است که باید برای آن کشید نه لذت ها ، سختی هایی که باعث می شود ما بیشتر به هم نزدیک شویم ، و بیشتر با دنیای خویش آشنا شویم . مانند آلن به دنیا اطرافمان با دقت تر نگاه کنیم و بر خلاف آلن بی فکر و فقط با توجه به غرایز شخصی به طرف انسانی دیگر نرویم که بعدا باعث حسرت خوردنمان شود .


منتقد : راجر ايبرت - تحليل گر : پوريا صادقي

منبع : نقد فارسی


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد